خواهرم برای تعطیلاتِ وسط ترم دانشگاهیاش از ایتالیا برگشته. برای هر یک از اعضای خانواده چیزکی آورده بود، مثلاً سوغاتی. چون بار اوّلش بود که بعد از رفتنش به ایران آمده بود. بعد از این که سوغاتی همه را داد، نوبتِ من شد. با کلّی ذوق منتظر سوغاتیام شدم. دست کرد در ساک و سوغاتی من را درآورد. باورم نمیشد. سوغاتیِ من یک after shave بود. با بویِ بسیار خوش. خواهرم گفت: «این را آوردم تا ریشهایتو بزنی.» گفتم: «تو که داشتی میرفتی من همینقدر که الان ریش دارم، ریش داشتم، این دیگه چیه؟» گفت: «میدونم ولی گفتم شاید بخواهی بزنیشون.» رفتم گوشهای نشستم و after shave را از جعبهای درآوردم و بالا و پایین کردم. همزمان اعضای محترم خانواده دربارهی ریشهای من بحث میکردند. آخر سر وقتی همه متفقالقول گفتند باید ریشهایت را بزنی، بلند شدم و فریاد زدم که: «آقاجون این ریش، حقِ من، عشقِ من، مالِ من، نمیزنم.» دست به کمر ایستاده بودم. خسته. ساکت شدند. بعد نوتبوکم را باز کردم و سایت دویچهوله را باز کردم و بردم به تکتکشان نشان دادم. یک ویدئوی خبری بود. بلندبلند برایشان شرح خبر را میخواندم. مانند یک گویندهی آنونس فیلم: «مردها دوباره ریش میگذارند. خبری خوش برای مردها. بدون اصلاح صورت هم طرفدار دارید.
سال ۲۰۱۲ سال ریش است و تهریش. مردِ مدرنِ امروزی، دستکم از نظر ظاهری باید یک مرد باشد.» ساکت شده بودند. گفتم: «ها... نظرتان چیست؟ مامان... بابا... و تو رفتی برایم after shave خریدی و آوردی... بگید دیگه.» هیچکس حرفی نمیزند. همدیگر را نگاه کردند و یه یکباره بحث را عوض کردند.
چهارشنبه
سهشنبه
کاش همه یک دفترچهی کوچک همراهشان بود
هر کَسی هر گُهی که خورده، روزی بالا میآورد. پس بهتر است آدم خودش، خودش و خودش در تنهایی، سَرش را پایین بیاورد و قِی کند. حالا این گُه خیلی چیزها میتواند باشد. از یک عمل، تا یک حرف. بالا که بیاورد، آن لجن بیرون بیاید، آنجا، آن لحظه، لحظهی رستگاریست. راحت میشود. سبک میشود. وقتی که اینجوری شد بعد میتواند برود یک گوشهای به این فکر کند که کاش اینقدر علم پیشرفت میکرد و آدمیزاد به جایی میرسید، که احتیاج به توضیح دادن و حرف زدن نداشت. آدمها از چشمهای همدیگر، از سکوت یکدیگر، همهچیز را میفهمیدند. از سکوت هم نشد، همه یک دفترچهی کوچک همراهشان بود، حرفشان را در آن مینوشتند و ورق را میکندند و به طرف میدادند. جوابش را هم همینطور میگرفتند. توضیح دادن و حرف زدن اوّلِ بدبختیست. زخمها از حرف زدن آغاز میشوند. کاش میشد.
یکشنبه
چهطور میتوان بیقید و بند باشی، اندکی
صبحِ زود که از خواب بیدار شدم، وقتی که هوا هنوز روشن نشده بود، احساس عجیبی داشتم. احساس کردم که باید از این به بعد ولنگاری کنم. دلم خواست که شیوه زندگیام را تغییر دهم. شاید شانسهای بسیاری در مسیر جدیدم به دست آورم. بدبیاریها تمام شود. نمیدانم چی شد که به این فکر افتادم. یک ساعتی روی تخت غلت زدم و به این فکر کردم. بعد به این نتیجه رسیدم آدمی که هیچوقت ولنگار نبوده، آدمی که همیشه به اندازه خرج کرده، رابطههایش اندک بوده، در این سالها موقعی از خانه و محل کارش بیرون زده که به ترافیک نخورده، رفیقباز نبوده، چه طور میتواند به یکباره تغییر سلوک دهد. چهطور میتواند بیقید و بند باشد اندکی. حسّی عجیب من را فرا گرفته بود.
توی پارکینگ ازش پرسیدم: «تویی که اونور بودی، وسطِ درس و اینا ولنگاری میکردی یا نه؟» گفت: «هر کسی شیطنتهایی کرده و میکنه.» گفتم: «منظورم اینه که از یه جایی به بعد بزنی یه کانال دیگه. یه چیز دیگه بشی.» گفت: «نه. اما توی برخی مواقع بعضی از رفتارهای جزئیمو تغییر دادم. ببین...» وسط حرفش پریدم و گفتم: «اینجا رو ببین.» گفت: «کجا رو؟» گفتم: «اینجا رو.» جلو رفتم و چُمباتمه، زانوی سمت راستم را زمین گذاشتم و سَرم را جلو بردم. او هم به همان حالت جلو آمد. نمیخواست زانوهایش را روی زمین بگذارد. دستاش را روی شانهام گذاشت تا تعادلش حفظ شود. سَرش را جلو آورد. دستهای از مورچهها سوسک مُردهای را بلند کرده بودند و آن را به سوی سوراخی حمل میکردند. تشییع جنازه. با صدای آرامی گفت: «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه...» تا آخرین مورچهای که داخل سوراخ شد، به همان حالت ماندیم. دوست نداشتم سیگارمان تمام شود. دوست نداشتم او دستش را از روی شانهام بردارد. دوست نداشتم مورچهها به خانهشان برسند. دوست نداشتم از پارکینگ سوار آسانسور بشوم و بالا بروم و پشت میزم بنشینم.
به یاد «شانس نهایی» افتادم. آقا وودی آلن نشان داده بود که از مَهلکه گریختنها، به دست آوردنها، رستگاریها و موفقیّتها نسبتی با شانس دارند. اگر ضربهات به تور نخورد و به زمین خودی برنگردد. همزمان به یاد «روزی روزگاری در امریکا» افتادم که آقا لئونه در آن یادآوری کرده بود که ریشهی حسرتها و دریغها و نرسیدن و به دست نیاوردنها، به کودکی و نوجوانی و جوانی آدم برمیگردد.
توی آسانسور همهاش فکر میکردم که چه کنم؟ بعد به این فکر کردم کیِ که گاهی همزمان با حسّ و حال من، موسیقی توی آسانسور را تغییر میدهد.
اینجور مواقع چه میشود کرد؟ جوابش یک کلمه است: هیچی
فکر میکنم بعضی از گزارهها و
پندهای اخلاقی دیگر به کار ما و دنیای امروزی نمیآید. تاریخ مصرفشان
گذشته. «از هر دست که بدی، از همون دست پس میگیری.» خب این پند در یک
دنیای فانتزی خیلی زیباست. امّا برای الآن دنیای پیرامونمان، سانتیمانتال
و سطحیست. خیلی مواقع شده که از یک دست دادی، واقعاً دادی، با نیّت پاک
امّا در عوض هیچی نگرفتی که هیچ، دوباره و سهباره و تا بعد و بعدترش هم
دادی و چیزی عایدت نشده. اینهاا را گفتم که بگویم، امروز صبح رفتم بانک؛
صبحِ خیلی زود، خروسخوان. باید پولی به حسابی واریز میکردم. با همان نیّت
پاک رفتم. اینقدر هم به حلال و حرام معتقدم که پولی را که آخر بُرج
درمیآورم، پولی تَر و تمیز بدانم. خودم را نمیتوانم گول بزنم، برایش عرق
میریزم. از آنجایی که در بانکداری جدید، هر کسی شمارهای دارد و
شمارهات را آن خانم محترم صدا میزند و تو، تک و تنها میروی و روی یک
صندلی روبهروی باجّه مینشینی، مطمئن بودم که غیر از من کَسِ دیگری آن دور
و بَرها نمیآید. پول را از کیفم درآوردم و شمردم. از متصّدی فیشِ واریز
خواستم. گفت: «برو از باجّهی کناری بردار.» بلند شدم و به اندازهی دو قدم
-واقعاً دو قدم بود. نه بیشتر و نه کمتر- رفتم و فیش را برداشتم و
برگشتم سرجایم. چشمام را برگرداندم، پولها روی میز نبود. از عرق خیس شدم.
سردم شد. گفتم: «آقا این دستههای اسکناس را ندیدید؟» گفت: «نه... چی
شده؟» گفتم: «نیست. همینجا گذاشته بودم. مگه کسی اومد؟» گفت: «نه.» بُهت
وَرم داشته بود. متصّدی گفت: «بلند شو بیا بریم حفاظت. دوربین داره
اینجا.» بلند شدم و پشتِ سرش راه افتادم. از پلّهها بالا رفتیم و وارد یک
اتاق شدیم. جریان را برای مسئول آنجا شرح دادم. آن بندهخدا روی صندلی
چرخدار نشسته بود. بدون آنکه از سر جایش بلند شود خود و صندلیاش را یه
تکانی داد و سُر خورد و رفت پشتِ دو سه مانیتور که صفحهشان پشت به من بود.
کمی معطّل کرد و با صدای بلند گفت: «آقای صبوری، دستگاهها رو روشن
نکردی؟» فهمیدم چه شده. برگشتم و از پلّهها پایین آمدم. برای خیلیها این
رقم، پولی نیست. برای خیلیها هم خیلی خیلی پول است. امّا برای من خیلی پول
زیادیست. رقم سنگینیست. احساس کردم چه از دست دادهام. اینجور مواقع چه
میشود کرد؟ جوابش یک کلمه است: هیچی. هیچکاری نمیشود کرد. فقط همان
لحظه مانند همیشه که بسیار ناراحت و غمگین میشوم، جایی را میخواستم برای
نشستن و خلوت کردن. جایی که سکوت باشد. یک بطری آب معدنی خریدم و رفتم
خلوتترین جای آن محل. زیرِ پل کریمخان. نشستم و تکیه دادم به یکی از
ستونهای پُل. باد شدیدی میوزید. سایهی زیرِ پُل، باد را خنک کرده بود.
آنقدری نشستم که کمکم عرقام خشک شود.
جمعه
رنجهاییست که قابلِ علاج نیست. مشغول شدنِ طبیب به آن، جهل باشد
یک شیرجهی بلند زدم و رفتم زیر آب. مثل همیشه. اوّلین کاری که در استخر انجام میدهم همین است. زیرِ آب، چند نفری به غیر از من چندجای مختلف نشسته بودند. آرام و بیسروصدا رفتم تا حواسّشان پرت نشود. چهارزانو؛ توی عمق چهار متری گوشهای گیر آوردم و نشستم و فکر کردم. خوب فکر کردم.
پنجشنبه
گاهی لبخند میزند، گاهی چشمهایش را میبندد، و گاهی غمگینانه نفس میکشد
صبح ساعت دَه رسیدم خانه. هر چه زور زدم خوابم نبرد. کم بخوابی، کم میخوابی، اصلاً نخوابی، دیگه نمیخوابی. دقیقاً به همان حالت رسیده بودم. نشستم به فیلم دیدن. میخواستم فیلم جدید و ندیده ببینم امّا گفتم فیلمی را تماشا کنم که اگر وسط آن از خستگی خوابم برد، مشکلی نباشد. میگویم دیدماش دیگر و میدانم چه میشود. امّا فیلمی را انتخاب کردم که نه تنها وسطاش خوابم نبرد که بیشتر به بیخوابیام افزود. برای چندمین بار نشستم و «ژول و جیم» ساختهی تروفو را دیدم. پس از گذشت چهلوسه سال، فیلم تر و تازه مانده. جنگ جهانی دوم است. ژول نویسندهی خجالتی اطریشیست که با جیم آشنا میشود. این دو، با دختری به نام کاترین ملاقات میکنند و هر دو شیفته و دلدادهی او میشوند. ژول به عشقاش میرسد و جیم در کنار آنها میماند و همچنان عاشق کاترین.
فیلم راوی ارتباطات این سه هست. کاترین در این فیلم نماینده زنهای موج نو سینمای فرانسه هست. که بیشترشان چنین خصوصیّاتی دارند: دلرُبا، شهوتپرست، شوخچشم و شیرینزبان. همزمان دَمدمیمزاج و بیقید و سبکسَر با نگاهی سُخرهگر و از خود و از زمانهاش بیزار. و البته در کنار تمامی اینها با شور و هیجانی بیغش. زبان فیلم اوّل شخص مفرد است. همان روایتی که اغلب فیلمسازان موج نوی سینمای فرانسه از آن بهره میبردند. در کتاب «موجِ نو سینمای فرانسه» {نوشتهی ژان لوک دوئن و ترجمهی قاسم روبین} آمده: «نقدنویسانِ موجِ نو بر این نظر بودند که مؤلف در واقع کسی است که مشخصاً از زبانِ «من» حرف بزند.» و در این فیلم، تروفو «منِ» خودش را بار دیگر نشان میدهد: رها و آزاد. تروفو برای ساختن جزییترین تکّهای از فیلماش در قید و بند هیچ اصولی نیست. در سکانسی، در کافه، ژول که دست بر قضا گچی آماده در جیب دارد (از همان شیطنتهای آشنای موجِ نویی) تصویرِ محبوباش را برای جیم روی میزِ کافه طرح میزند و جیم میخواهد این میز را از صاحب کافه بخرد، امّا کافهچی به آنها میگوید فقط تمام میزها را با هم میفروشد. یک بازیِ سرخوشانهی بچهگانه که با ورود بزرگترها به ناچار پایان میگیرد، اینجا نیز بازی ژول و جیم قطع میشود.
امّا بهترین سکانس فیلم آنجاییست که جیم و ژول و کاترین و آلبر -یکی از چندین معشوقههای کاترین- در اتاق نشستهاند و کاترین ترانهای را که خود نوشته، میخواند. آلبر هم همراه او گیتار میزند. فضای غریبی است. نگاه این آدمها به هم، به کاترین، در این سکانس، تمام آنچیزی هست که در طول فیلم و داستان وجود دارد. چهرهی خود کاترین در هنگام خواندن ترانه گویای شرایطیست که او در آن قرار گرفته. گاهی لبخند میزند، گاهی چشمهایش را میبندد، و گاهی غمگینانه نفس میکشد. تروفو خود دربارهی «ژول و جیم» گفته: «میدانید روانشناسی فرانسوی چه گفته؟ "ژول و جیم" دربارهی دو بچّه است که عاشق مادرشان هستند.»
فیلم راوی ارتباطات این سه هست. کاترین در این فیلم نماینده زنهای موج نو سینمای فرانسه هست. که بیشترشان چنین خصوصیّاتی دارند: دلرُبا، شهوتپرست، شوخچشم و شیرینزبان. همزمان دَمدمیمزاج و بیقید و سبکسَر با نگاهی سُخرهگر و از خود و از زمانهاش بیزار. و البته در کنار تمامی اینها با شور و هیجانی بیغش. زبان فیلم اوّل شخص مفرد است. همان روایتی که اغلب فیلمسازان موج نوی سینمای فرانسه از آن بهره میبردند. در کتاب «موجِ نو سینمای فرانسه» {نوشتهی ژان لوک دوئن و ترجمهی قاسم روبین} آمده: «نقدنویسانِ موجِ نو بر این نظر بودند که مؤلف در واقع کسی است که مشخصاً از زبانِ «من» حرف بزند.» و در این فیلم، تروفو «منِ» خودش را بار دیگر نشان میدهد: رها و آزاد. تروفو برای ساختن جزییترین تکّهای از فیلماش در قید و بند هیچ اصولی نیست. در سکانسی، در کافه، ژول که دست بر قضا گچی آماده در جیب دارد (از همان شیطنتهای آشنای موجِ نویی) تصویرِ محبوباش را برای جیم روی میزِ کافه طرح میزند و جیم میخواهد این میز را از صاحب کافه بخرد، امّا کافهچی به آنها میگوید فقط تمام میزها را با هم میفروشد. یک بازیِ سرخوشانهی بچهگانه که با ورود بزرگترها به ناچار پایان میگیرد، اینجا نیز بازی ژول و جیم قطع میشود.
امّا بهترین سکانس فیلم آنجاییست که جیم و ژول و کاترین و آلبر -یکی از چندین معشوقههای کاترین- در اتاق نشستهاند و کاترین ترانهای را که خود نوشته، میخواند. آلبر هم همراه او گیتار میزند. فضای غریبی است. نگاه این آدمها به هم، به کاترین، در این سکانس، تمام آنچیزی هست که در طول فیلم و داستان وجود دارد. چهرهی خود کاترین در هنگام خواندن ترانه گویای شرایطیست که او در آن قرار گرفته. گاهی لبخند میزند، گاهی چشمهایش را میبندد، و گاهی غمگینانه نفس میکشد. تروفو خود دربارهی «ژول و جیم» گفته: «میدانید روانشناسی فرانسوی چه گفته؟ "ژول و جیم" دربارهی دو بچّه است که عاشق مادرشان هستند.»
چهارشنبه
والله که انسان دشواری وظیفه است
اینی که میخواهم بنویسم داستان نیست، یک افسانه است. البته افسانهای که به چند هزار سال پیش برنمیگردد. مربوط میشود به دو دهه پیش. افسانهی دو رفیق. دو رفیقی که با هم دوست نبودند. آشنا نبودند. با هم حتّا یک کلمه هم حرف نزدند امّا رفیق بودند. بروم سر اصل مطلب، افسانه. نزدیک بود برسند و منطقهی از دست رفته را پس بگیرند که بمب شیمیایی زدند. از نوع فسژن. هنگ میپاشد و سربازان میگریزند. دو رفیق، آنجا برای اوّلینبار همدیگر را میبینند. یکیشان افتاده بر روی زمین بیهوش. رفیقاش او را میبیند و ماسک خود را به دهانِ او میزند و به دوشاش میاندازد. سیکیلومتر سرباز رفیقاش را به دوش میکشد و عقب میبرد. غروب، به جایی میرسند که مطمئن است دیدهبانها آنها را میبینند. سرباز، رفیقاش را آرام روی زمین میگذرد و میگوید: «خب. اِاِاِاِ... رسیدیم. این هم از این... آخیشششش.» رو به آسمان کنار رفیقاش دراز میکشد و زل میزند به ناکجا و چشمانش را میبندد و دیگر باز نمیکند. مرگ باشکوه به این میگویند. آفتاب در حال غروب کردن، در یک دشت رفیع و سُرخرنگ. بیهیچ روییدنی. چنین مرگهای معمولاً بیشتر از آدمهای عاقل، سراغ دیوانهها میرود. سراغ یک سربازِ دیوانه.
مانند عاشقیّت کردن، که تو را نمیخواهد، امّا تو هِی سراغاش میروی، دلتنگاش میشوی. وظیفهای داری. تو باید مسیر خودت را بروی، سرباز هم وظیفهای داشت و انجام داد و خلاص شد. چرا؟ من فکر میکنم این دیوانهگیها، همهاش برای این است که انسان دشواری وظیفه است. به غیر از این نمیتوان تحلیل کرد. به راستی که انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است، انسان دشواری وظیفه است...
یک معادلهی سادهی بیهیچ مجهولی
حالت بد باشد، حالِ من هم بد است. حالت خوب
باشد، حالِ من هم خوب است. [واقعی]
دوشنبه
آن فیلم را خواهم ساخت، حتّا اگر آن روز نیاید. حتّا اگر آن روز نباشم
یه روزی هم فیلمی میسازم به نام «قبل از طلوع». فیلمی که رئالتایم خواهد بود و اتّفاقاتش بین ساعت دوازده شب تا یک دقیقه قبل از طلوعِ آفتاب میگذرد. فیلمی که نه دغدغهی گیشه دارد و نه درصدد راضی کردنِ روشنفکران است. فیلمی خواهد بود برای مخاطبِ خاصّ. خیلی مخاطب خاصّ. اینقدر خاصّ که تنها برای یک نفر میسازماش و برای یک نفر نمایش میدهم. تنها برای همان یک نفر. خودم نیز در نمایشش حضور نخواهم داشت و بعد از زدنِ دکمهی پِلِی و روشن کردن دستگاهِ ویدیوپروژکشن و انداختن تصویر روی دیوار و خاموش کردن اتاق، بیرون خواهم رفت. و این را نیز میدانم، فیلم با خواندنِ هایکویی آغاز میشود و تیتراژ در پایان بالا خواهد آمد. اصلاً به نظرم باید هر کسی برای کسی که دوستاش دارد، یک فیلم بسازد. خیلی کوتاه، کوتاه، بلند، خیلی بلند، سریال، هر چی، فقط تصویر باشد. حرف زدن با تصویر راحتتر است. تو میسازی، «او» تصویر میکند.
بله. آن فیلم را خواهم ساخت، حتّا اگر آن روز نیاید. حتّا اگر آن روز نباشم.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
به یاد آوردن خاطرات در خودش تناقض دارد. چه خوب
آنها و چه بد آنها، همهشان هم باعث غمگین شدن آدمیزاد میشوند و هم مطمئنات میکنند
که مغزت هنوز کار میکند. فراموشکار نشدهای. هنوز سرِپایی. پس امروز و دیروز و
چندی پیش، به یاد آوردم سال دوّم
دانشکده را. سرِ کلاسِ تئوریهای انقلاب، روی تکّه کاغذی نوشتم: «خوشا نظربازیا
که تو آغاز میکنی!» همین. این را نوشتم، تا برسد به دستِ یار. که چند نیمکت آنطرفتر
پشت من نشسته بود. برگشتم و تکّه کاغذ را به نفر پشتِسریم دادم. دست به دست شد تا
برسد. یک دست مانده به یار، دیگر همکلاسی کاغذ را باز کرد. دو ترم وقت گذاشتم که
قبول کرد منظورم او نبوده است. چند وقت پیش همان همکلاسی دچار سوتفاهمی، ایمیل زد
که «به آن یار رسیدی؟» پاسخ دادم: «نه.» گفتم: «تو چه میکنی؟» گفت: «هر شب برایش
میخوانم "خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!"».
از این که چه شد که آن یار که با او زندگیها کردم، نشد، میگذرم.
مانند همانزمان که گذشتم. ایمیل زد که با این محتوا که من فلانجای عالم هستم. از
ایران زدهام بیرون. و نوشت: «از این که روزی شاید باعث ناراحتیات شدم، عذرخواهی
میکنم.» جواب تندی برایش نوشتم. عصبانی نوشت این چه وضع جواب دادن است.
نوشتم: «دیدی من هنوز آدم ماندهام. میخندم. میگریم. عصبانی میشوم. فحش میدهم.»
نزدیک سیسالگیست. در این سن که نمیدانم در این عدد و سن چه حکمتیست،
آدمی بهتر از هر کس دیگری خودش و راهش را میشناسد. مهمتر، به خودش، به
احساساتاش دروغ نمیتواند بگوید. برنده باشد چه بازنده، هر چه باشد امّا تکلیفش
با خودش مشخص است. جدا از این که چه نوع نقابی به روی صورت زده. شب موقع خواب نمیتواند
به خودش دروغ بگوید.
و چهقدر خوب است این صفحه از رمانِ «تابوتهای دستساز». چندبار توی
این روزها خواندماش. دردِ دلِ یک مرد با خودش است. آنجایی که میگوید: « ... اما وقتی عرق آنجور به تنت نشسته باشد، تنها علاجِ پایدار
راه آمدن است: اضطراب را بپذیری، افسرده باشی، آرام بمانی، و بگذاری روالِ امور
ببردت آنجا که میبَرَد.»
سالهاست گذاشتهام که عرق به تنم بنشیند و آرام
و سنگین بمانم و بگذارم که بروم. هرچه خلاصهتر، موجزتر، آرامتر و ساکتتر. و
البته هر چه بیشتر و بیشتر دور شدن.
شنبه
بیا روی این قلب وایسا
امروز رفتم تستِ ورزش. پدرم که بیماری قلبی دارد و در این عرصه پیشکسوت است، گفته بود باید موی سینهات را بزنی. من هم زدم. تَر و تمیز و شیک، رفتم بیمارستان. نوبتم شد و رفتم داخل. دکتر که کچلمردی بود گفت: «لختشو. تیشرتِتو دربیار» لخت شدم. تیشرت را درآوردم. گفت: «بیا روی این وایسا.» رفتم روی تِردمیل ایستادم. دکتر جلو آمد و یکسری سیم به نقاط مختلف سینهام وصل کرد. موقعی که خم شد تا سیمهای پایینی را به پهلویم وصل کند، از بالا و زاویهای که کلّهی طاساش را میدیدم، چند لَک دیده میشد. میخواستم در اینباره او را مطّلع کنم، امّا بیخیال شدم. حتماً میداند. کنار رفت و پشتِ دستگاه دیگری کمی آنطرفتر پشتِ من ایستاد و گفت: «آمادهای؟» گفتم: «بله.» دستگاه را روشن کرد و من آرام روی تِردمیل راه افتادم. گفت: «تندش میکنم.» تندش کرد و من هم راه رفتنم را. تند و تندتر کرد و من هم تند و تندتر. یکجایی رسید که دیگر میدویدم. ضربانِ قلبم را احساس میکردم. هماهنگ با پاهایم ضرب میزد. ریتم جالبی بود. به نفسنفس زدن افتاده بودم. نمیدانم چه شد که گریهام گرفت. میدویدم و عَر میزدم. برگشتم دیدم دکتر هم دارد گریه میکند. تندترش کرد و من نیز گریهام را. گفت: «خسته شدی؟» گفتم: «آره.» گفت: «خاموشاش کنم؟» گفتم: «آره.» خاموشاش کرد. تیشرتم را پوشیدم و پرینتِ ضربان قلبم را گرفتم. در راه، توی تاکسی خیلی نگاهش کردم. از زاویههای مختلف بَراندازش کردم امّا هیچی ازش نفهمیدم. تنها چیزی که به طور واضح معلوم بود، خطّ ضربان قلبم در فاصلههای معیّن، ارتفاع بدی داشت.
او چیز دیگریست
اگرچه او در دورهای قهرمان سیاسی شد، قهرمانی که نماد ارزشهای نظام سرمایهداری غرب و تفوّق این ارزشها بر دیکتاتوریِ کمونیستیِ اروپای شرقی تلقی میشد؛ منعکسکننده هراسهای غرب از جنگ سرد و روی آوردن آن به جاسوسی به منزلهی تدبیری راهبردی برای مقابله با کشورهای کمونیستی بود؛ یا در دورهای دیگر مظهر تلاشِ غرب برای پیشبرد سیاست تنشزدایی تلقی میشد؛ و یا آنچه «تبلور اسطورهایِ» میخوانند، به او نسبت دادند و او را مظهر رهایی از قیدوبندهای طبقاتی و نیل به مدرنیته میدانند امّا من همچنان پیش از تمامی اینها، تنها و تنها با آدمی طرفم که با تماشایش، با تماشای رودستزدنهایش، با شکستخوردنها و دوباره ایستادنهایش، با روشهای پیچیده و ساده آدمکشیهایش، و شیوههای پیچیده و ساده مخزدن زنهای شوهردار توسّط او، با بالا و پایین کردن کارتها در دستهایش، بارها و بارها به وجد آمدهام. ساده بگویم از او خاطرات خوبی دارم.
... و آنجایی که در «کازینو رویال» مرد شکستناپذیر، خونین، کنار «زنِ جیمزباندی» در حمّام و زیردوش مینشیند تا زخمهای زن را پاک کند -چهبسا مرهمی برای زخمهای خودش بیابد. صدای پیانو در پسزمینهی تصویر شنیده میشود. آنجا و آن تراولينگ و دور شدن آرام دوربین از آن دو.
... و آنجایی که در «کازینو رویال» مرد شکستناپذیر، خونین، کنار «زنِ جیمزباندی» در حمّام و زیردوش مینشیند تا زخمهای زن را پاک کند -چهبسا مرهمی برای زخمهای خودش بیابد. صدای پیانو در پسزمینهی تصویر شنیده میشود. آنجا و آن تراولينگ و دور شدن آرام دوربین از آن دو.
جمعه
برم یا نرم؟ بزنم یا نزنم؟
اینطوریهاست دیگر. ساعت دَهِ صبح از سرِ کار
بیایی خانه، خوابت نَبَرد، فکرهای احمقانه میآید سراغات. شک میکنی دیگر. میخواهی
یک کاری انجام دهی. میخواهی مَلال را از بین ببری. دست به کار میشوی. دست به
تغییر. برای این کار دمِدستترین چیزها را انتخاب میکنی. شک کرده بودم. برم یا
نرم؟ زدم بیرون از خانه. نزدیک که شدم هِی توی سَرم میپرسیدم برم یا نرم؟ بزنم یا
نزنم؟ یکی دو بار هم یکقدم رفتم داخل، و دوباره برگشتم بیرون. چند دقیقهای هم بیخودی
ایستادم جلوی مغازهی لوازم الکترونیکی؛ کنار آن. و در این فکر بودم که برم یا نرم؟
بزنم یا نزنم؟ دلم را به دریا زدم و رفتم داخل. نشستم روی صندلی تا نوبتم شود. نوبتم
شد ورفتم نشستم روی صندلی، روبهروی آیینه. گفت: «چه جوری میخوای؟» گفتم: «بزن
آقا بره.» گفت: «کوتای کوتا؟» گفتم: «بزن فعلاً بریم جلو تا ببینیم چی میشه.» گفت:
«ریشها رو هم؟» مکث کردم. میخواستم برای آخرینبار دستی رویشان بکشم امّا دستهایم
کوتاه بود. زیر پارچه گیر کرده بودند. گفتم: «هومممم موهارو کوتاه کن، بهِت میگم.»
از خستگی شب پیش بود که چشمهایم بسته شدند. خواب نبودم امّا آنجا هم نبودم.
تصاویر عجیب و غریبی میدیدم. بدون آن که بفهمم چه هستند. گفت: «آقا ریشها رو
بزنم؟» چشمهایم را باز کردم. کارِ موهایم تمام شده بود. زیاد کوتاه نکرده بود.
البته که آن بخش مهم ماجرا نبود و اصلاً اهمیّتی نداشت. مهم ریشهایم بود که باید
دربارهشان تصمیم میگرفتم. بزنم یا نزنم؟ گفتم: «بزن آقا بره.» گفت: «از ته؟» گفتم:
«آره. از ته.» موزِر را نزدیک ریشهایم که آورد و ریشهایم تیغ آن را احساس کرد
گفتم: «نه آقا صبر کن. ولش کن. از ته نزن. مرتّبشون کن. خیلی نامیزون شده.» گفت:
«دلت نمیآد؟» جوابش را ندادم. گفت: «زنها ریشو دوس ندارن. بزن بره.» گفتم:
«مگه زن داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس از کجا میدونی؟» گفت: «میدونم دیگه. دوس
ندارن. ماها که توی این حرفهایم بهتر میدونیم. چیزای بیشتری دربارهی مو و ریش
میدونیم.» گفتم: «و پشم.» خندید.
بلند شدم و حساب کردم. همانموقع جوانی آمد و فِرز،
نشست روی صندلی و گفت: «آقا من عجله دارم. دومادی اصلاح کن. ریشهارو هم بزن از ته
بره.»
پنجشنبه
گاوِ خشمگین
واقعاً این رقم، رقمی نبود. برای خیلیها این پول، پولی نبود. امّا برای من بود. برای منِ آن دورهام، زیاد بود. خیلی. خیلی از من دور بود. بیکار، بیهیچ پساندازی. قرض بالا آورده بودم. اینقدر امروز و فردا کردم که یکشب، حول و حوش ساعت ۴ صبح -البته فکر کنم این ساعتها بود، چون برقها خاموش بودند و نتوانستم دقیقاً ببینم ساعت چند است- آمدند و من را بردند. من را با فقط شورتی که پایم بود، بردند. درواقع لخت به حساب میآمدم. مانند زندگیام، عریان. تا دَر را باز کردم، یکی از پشت کیسهی چرمی تیرهی بدبویی را روی کلّهام انداخت. هولم دادند توی ماشین. نفر سمت چپیام، با دستِ راستش، گردنم را فشار داد و پایین بُرد و به همان حالت نگه داشت. ماشین راه افتاد. توی فیلمها دیده بودم در این موقعها، قهرمان فیلم، شروع میکند به شمردن، و به خاطر سپردن پیچها و دورها و دستاندازها. با خودم گفتم همینه. من هم همین کار را میکنم. به دَه نرسیدم که بیخیال شدم. که چی؟ بشمری که چی بشه بدبخت؟ بشمری و بعد یادت بیاد و بعد بیای پدرشون دربیاری؟ بعدی وجود دارد کُسکش؟ کی چی بشه؟ اصلاً کاری به کارشون نداشته باشی، بشمری تا بعدها یادت بیاد؟ یادت بیاد، دردت بیاد؟ بدبختیتو؟ توی گُه دستوپا زدنتو؟ با اینحال فکر کنم دو ساعتی چرخیدیم تا ماشین ایستاد و پیاده شدم. به همان حالتی که سوار شده بودم، سوارم کرده بودند، پیاده شدم؛ با هول. صدای باز شدن درِ قدیمی را شنیدم. از پلّهها بالا رفتم. بعد از چند قدم نگهام داشتند. از عقب ضربهای به پشتِ زانوی پای راستم زدند. نمیدانم با چی زدند؟ فکر کنم با یک میلگرد آهنی. فکر کردم پایم قطع شد. لمس شدم و بیاختیار زانو زدم و دستها را، ستون، روی زمین کردم. قطعاً، این، شروع خوبی نبود. کیسهی چرمی بدبو را از سَرم برداشتند. از پا درد یادم رفت دوروبَرم را ببینم. ببینم کی زد و کی دارد دستهایم را از پشت بههم میبندد. گیج شده بودم. تنها خوبیاش این بود که میدانستم اینها به دستور چه کسی آمدند و من را آوردهاند اینجا. خودم هم منتظر بودم، خودش بیاید. من با اینها کاری نداشتم. طرف من که اینها نبودند برای همین از آنها چیزی به دل نگرفتم. انتظارم زیاد طول نکشید. آمد و نشست روی صندلی که دو متر آنورتر بود؛ روبهروی من.
- واقعاً پول زیادیه؟
- نه نیست.
- پس چرا پسِش نمیدی.
- نداشتم. ندارم. ولی قول میدم بهت پسِش بدم. خیلی زود.
- خودت هم میدونی پسِش نمیدی. مگر این که یه معجزه بشه. نه؟
مکثی کردم. از یک زاویهای درست میگفت. زاویهای که اگرچه جالب نبود امّا حرفاش بیراه نبود. آه... چهقدر دوست داشتم همینجا، توی همان شب کارم را میساختند و میرفتم پی کارم. راحت میشدند و بیشتر از آنها خودم راحت میشدم. صدایش، حواس پرتشدهام را سرِ جایش برگرداند؛ به همان اتاق.
- خب. حالا چه کنیم. دربارهی گذشته حرف نمیزنم. دربارهی آینده هم حرف نمیزنم. چون گذشته و آیندهی تو یهجوره. پس دربارهی حال حرف میزنیم. ببین، بیا یه معاملهای کنیم با هم. من از خیرِ پولم میگذرم. امّا تو در قبال قرضت به من، باید یه کاری کنی. یعنی مجبوری. یعنی اصلاً به نفع تو هم هست. بدهکاریت پاک میشه و خیالت راحت میشه.
سادهی احمق. فکر میکند، حالا این بدهکاریام هم صاف شود، خیالِ من راحت میشود. از یکجایی به بعد خیال من هیچموقعی راحت نبوده.
- خب چی میگی؟ فکر کردن داره؟
- چه کاریه.
- حالا میفهمی...
با صورت شیرجه زدم روی زمین. یک شیرجهی بلند و زیبا، امّا ناخواسته، با زور. به خاطر مشتی که حوالهی سمت چپ صورتم شده بود. در همان حالت یک حساب کوچک کردم و کموبیش فهمیدم از آن ساعتی که من شرط طرف را قبول کردم و من را به زیرزمین آوردن، سه ساعتی گذشته است. بله، سه ساعتیست چپ و راست کتک میخورم. سه ساعتیست که مشتهای وحشتناکی به صورتم، به شکمام، به همهجای بدنم زده میشود. مشتهایی که قدرتشان به خاطر دستکشهای بوکس، بیشتر از حد معمول هست. بله. درواقع من کیسهی بوکس شده بودم. من قبول کردم یک شبانهروز کامل، یک بیستوچهار ساعت، حریف تمرینی پسر طرف باشم. که دارد خودش را برای مسابقههای قهرمانی بوکسِ نمیدانم کدام قبرستانی آماده میکند. البته حریف تمرینی آنچیزی بود که طرف بهِم گفت. همان کیسهی بوکس به آنچیزی که داشت در واقعیّت رخ میداد نزدیکتر بود. شبیهتر بود. دیگر گیج و منگ شده بودم. درد نداشتم. بیحسّ. لتوپار واقعی. همهچیز جلوی چشمانم قرمزرنگ بود. دهانم پر از خون بود. خونی که دیگر بیرون هم نمیجهید. لخته شده بود. تنها سرمایهی آن شبم، شرتم هم قرمزرنگ شده بود. مانند یک تابلوی هنری، که گویی رنگی اتّفاقی بر رویش پاشیدهاند، شده بودم. گریه میکردم، بلند میخندیدم. غیرارادی بود. هیچ چیزی دست خودم نبود. تنها چیزی که دست خودم و تا آنجا و در آن حالت هم همراه من آمده بود، بدبختیام بود. یار همیشگیام. زبانم را روی دندانهایم میکشیدم ببینم چندتا از آنها سرَجایشان باقی مانده است. هر ساعت تعدادشان کمتر میشد. در نظرم همهی حرکتها اسلومویشن شده بود. یکجورهایی زیبا بود. گویی همهچی در هوا معلّق شده بودند. میدیدم دستی به همراهِ دستکش بوکسِ قرمزرنگی، به آرامی به طرف صورتم میآید و آن را نوازش میکند. در این بین صدای ضبط را میشنیدم. سوسن میخواند: «خوش به حال اونا که همیشه مستند و خراب/ دنیا را آب میبره اونا را خوش میبره خواب... » درواقع تنها صدایی که میشنیدم همان بود. حتّا لحظهای هم دیدم سوسن گوشهای نشسته، برایمان، زنده و نه لبزدن، میخواند. وقتی که از کولِ یکیشان به سمت تخت خانهام پرتاب شدم، در بین هوا و تشکِ تختم، فقط به یک چیز فکر میکردم: انتقام... نه. انتقام نه. به فردا صبح. به این که چرا آن یک ذرّه جانی که در بدن داشتم، آن قطرههای پایانی خون در بدنم را نگرفتند و نریختند.
تصمیمام جدّی بود. اصلاً اینجوری بگویم تاکنون در کاری اینقدر مصمم نبودم. روزانه بیش از دوازده ساعت تمرین میکردم. صبح زود به پارک نزدیک خونهام میرفتم و سه ساعتی میدویدم. برمیگشتم، استراحت اندکی میکردم و بعدش به باشگاه محل میرفتم و وزنه میزدم. یک جفت دستکش قرمزرنگ هم خریدم. من بوکسور شده بودم. بله. یک بوکسور حرفهای. اسمم را در اسامی شرکتکنندههای مسابقات بوکس منطقه ۱۸ نوشتم. تا آغاز مسابقات شش ماهِ تمام تمرین کردم. تمرین، پشت تمرین. نگذاشتم عرقم خشک شود. اینجا، جایی بود که باید انتقامم را میگرفتم. انتقامم را از پسر طرف که نه، از زندگی میگرفتم. آن پسر که طرف من نبود، طرف من زندگی بود. کلّ زندگیام بود. شامل بدبختیهایم و شادیهایم که این آخری زیاد نبود. ولی به خاطر همین عدم حضور فعالاش در زندگیام، باید از او هم انتقام میگرفتم.
اسمم را صدا زدند. مصمم و پرتوان و با روحیّه پریدم روی رینگ. دستکشها را به هم زدم. یک «قل هوالله و احد» هم خواندم. زنگ مسابقه به صدا درآمد. پسر طرف روبهرویم بود و من را در همان نگاه اوّل شناخت. همانجا دوست داشتم بفهمد که من نمیخواهم از او انتقام بگیرم. اصلاً طرف من او نیست. یک کم رقص پا کردم. چندبار پشتسرِهم نفسم را با تمام توان بیرون دادم و جلو رفتم. قبل از این که رسیدن پای سمت راستم را به روی زمین احساس کنم، درد بسیاری را روی صورتم، سمت چپ حس کردم. صورتم سمت راست پرتاب شد. همان سمت دیدم که یک دستکش بوکس قرمزرنگ به طرفم میآید. پس از آن هیچچیزی نفهمیدم. چشمهایم را که باز کردم کفشهای داور و ساقهایش را دیدم و شنیدن صدای او که در حال شمردن است. تمام شد. بازنده شدم. باز هم. نشد. چشمهایم را بستم.
چشمهایم را موقعی باز کردم که سوزش زیادی را روی زخمها و وَرَمهای لب و صورتم کردم. «او» بود. با این که به خاطر نورِ لامپِ پشتِ سرش خوب نمیتوانستم صورتش را ببینم اما «او» بود. با همان بو، با همان موهای روشناش که بخشی از صورتش را گرفته بود. لبخندی گوشهی لبش بود و با پارچهای که در ظرف آبگرم میزد، روی زخمهایم میمالید. «او» بود. خودش بود. تاکنون اینقدر در زندگیام مطمئن نبودم. سیگاری روشن کرد و گوشهی لبم گذاشت. چشمهایم را بستم. صدای سوسن میآمد: «بگو ایغم سرایی جز دلِ من، چنین مخروبه آیا دیده بودی/ تو که مأموا در این ویرانه کردی، ز صاحبخانهاش پرسیده بودی؟»
- واقعاً پول زیادیه؟
- نه نیست.
- پس چرا پسِش نمیدی.
- نداشتم. ندارم. ولی قول میدم بهت پسِش بدم. خیلی زود.
- خودت هم میدونی پسِش نمیدی. مگر این که یه معجزه بشه. نه؟
مکثی کردم. از یک زاویهای درست میگفت. زاویهای که اگرچه جالب نبود امّا حرفاش بیراه نبود. آه... چهقدر دوست داشتم همینجا، توی همان شب کارم را میساختند و میرفتم پی کارم. راحت میشدند و بیشتر از آنها خودم راحت میشدم. صدایش، حواس پرتشدهام را سرِ جایش برگرداند؛ به همان اتاق.
- خب. حالا چه کنیم. دربارهی گذشته حرف نمیزنم. دربارهی آینده هم حرف نمیزنم. چون گذشته و آیندهی تو یهجوره. پس دربارهی حال حرف میزنیم. ببین، بیا یه معاملهای کنیم با هم. من از خیرِ پولم میگذرم. امّا تو در قبال قرضت به من، باید یه کاری کنی. یعنی مجبوری. یعنی اصلاً به نفع تو هم هست. بدهکاریت پاک میشه و خیالت راحت میشه.
سادهی احمق. فکر میکند، حالا این بدهکاریام هم صاف شود، خیالِ من راحت میشود. از یکجایی به بعد خیال من هیچموقعی راحت نبوده.
- خب چی میگی؟ فکر کردن داره؟
- چه کاریه.
- حالا میفهمی...
با صورت شیرجه زدم روی زمین. یک شیرجهی بلند و زیبا، امّا ناخواسته، با زور. به خاطر مشتی که حوالهی سمت چپ صورتم شده بود. در همان حالت یک حساب کوچک کردم و کموبیش فهمیدم از آن ساعتی که من شرط طرف را قبول کردم و من را به زیرزمین آوردن، سه ساعتی گذشته است. بله، سه ساعتیست چپ و راست کتک میخورم. سه ساعتیست که مشتهای وحشتناکی به صورتم، به شکمام، به همهجای بدنم زده میشود. مشتهایی که قدرتشان به خاطر دستکشهای بوکس، بیشتر از حد معمول هست. بله. درواقع من کیسهی بوکس شده بودم. من قبول کردم یک شبانهروز کامل، یک بیستوچهار ساعت، حریف تمرینی پسر طرف باشم. که دارد خودش را برای مسابقههای قهرمانی بوکسِ نمیدانم کدام قبرستانی آماده میکند. البته حریف تمرینی آنچیزی بود که طرف بهِم گفت. همان کیسهی بوکس به آنچیزی که داشت در واقعیّت رخ میداد نزدیکتر بود. شبیهتر بود. دیگر گیج و منگ شده بودم. درد نداشتم. بیحسّ. لتوپار واقعی. همهچیز جلوی چشمانم قرمزرنگ بود. دهانم پر از خون بود. خونی که دیگر بیرون هم نمیجهید. لخته شده بود. تنها سرمایهی آن شبم، شرتم هم قرمزرنگ شده بود. مانند یک تابلوی هنری، که گویی رنگی اتّفاقی بر رویش پاشیدهاند، شده بودم. گریه میکردم، بلند میخندیدم. غیرارادی بود. هیچ چیزی دست خودم نبود. تنها چیزی که دست خودم و تا آنجا و در آن حالت هم همراه من آمده بود، بدبختیام بود. یار همیشگیام. زبانم را روی دندانهایم میکشیدم ببینم چندتا از آنها سرَجایشان باقی مانده است. هر ساعت تعدادشان کمتر میشد. در نظرم همهی حرکتها اسلومویشن شده بود. یکجورهایی زیبا بود. گویی همهچی در هوا معلّق شده بودند. میدیدم دستی به همراهِ دستکش بوکسِ قرمزرنگی، به آرامی به طرف صورتم میآید و آن را نوازش میکند. در این بین صدای ضبط را میشنیدم. سوسن میخواند: «خوش به حال اونا که همیشه مستند و خراب/ دنیا را آب میبره اونا را خوش میبره خواب... » درواقع تنها صدایی که میشنیدم همان بود. حتّا لحظهای هم دیدم سوسن گوشهای نشسته، برایمان، زنده و نه لبزدن، میخواند. وقتی که از کولِ یکیشان به سمت تخت خانهام پرتاب شدم، در بین هوا و تشکِ تختم، فقط به یک چیز فکر میکردم: انتقام... نه. انتقام نه. به فردا صبح. به این که چرا آن یک ذرّه جانی که در بدن داشتم، آن قطرههای پایانی خون در بدنم را نگرفتند و نریختند.
تصمیمام جدّی بود. اصلاً اینجوری بگویم تاکنون در کاری اینقدر مصمم نبودم. روزانه بیش از دوازده ساعت تمرین میکردم. صبح زود به پارک نزدیک خونهام میرفتم و سه ساعتی میدویدم. برمیگشتم، استراحت اندکی میکردم و بعدش به باشگاه محل میرفتم و وزنه میزدم. یک جفت دستکش قرمزرنگ هم خریدم. من بوکسور شده بودم. بله. یک بوکسور حرفهای. اسمم را در اسامی شرکتکنندههای مسابقات بوکس منطقه ۱۸ نوشتم. تا آغاز مسابقات شش ماهِ تمام تمرین کردم. تمرین، پشت تمرین. نگذاشتم عرقم خشک شود. اینجا، جایی بود که باید انتقامم را میگرفتم. انتقامم را از پسر طرف که نه، از زندگی میگرفتم. آن پسر که طرف من نبود، طرف من زندگی بود. کلّ زندگیام بود. شامل بدبختیهایم و شادیهایم که این آخری زیاد نبود. ولی به خاطر همین عدم حضور فعالاش در زندگیام، باید از او هم انتقام میگرفتم.
اسمم را صدا زدند. مصمم و پرتوان و با روحیّه پریدم روی رینگ. دستکشها را به هم زدم. یک «قل هوالله و احد» هم خواندم. زنگ مسابقه به صدا درآمد. پسر طرف روبهرویم بود و من را در همان نگاه اوّل شناخت. همانجا دوست داشتم بفهمد که من نمیخواهم از او انتقام بگیرم. اصلاً طرف من او نیست. یک کم رقص پا کردم. چندبار پشتسرِهم نفسم را با تمام توان بیرون دادم و جلو رفتم. قبل از این که رسیدن پای سمت راستم را به روی زمین احساس کنم، درد بسیاری را روی صورتم، سمت چپ حس کردم. صورتم سمت راست پرتاب شد. همان سمت دیدم که یک دستکش بوکس قرمزرنگ به طرفم میآید. پس از آن هیچچیزی نفهمیدم. چشمهایم را که باز کردم کفشهای داور و ساقهایش را دیدم و شنیدن صدای او که در حال شمردن است. تمام شد. بازنده شدم. باز هم. نشد. چشمهایم را بستم.
چشمهایم را موقعی باز کردم که سوزش زیادی را روی زخمها و وَرَمهای لب و صورتم کردم. «او» بود. با این که به خاطر نورِ لامپِ پشتِ سرش خوب نمیتوانستم صورتش را ببینم اما «او» بود. با همان بو، با همان موهای روشناش که بخشی از صورتش را گرفته بود. لبخندی گوشهی لبش بود و با پارچهای که در ظرف آبگرم میزد، روی زخمهایم میمالید. «او» بود. خودش بود. تاکنون اینقدر در زندگیام مطمئن نبودم. سیگاری روشن کرد و گوشهی لبم گذاشت. چشمهایم را بستم. صدای سوسن میآمد: «بگو ایغم سرایی جز دلِ من، چنین مخروبه آیا دیده بودی/ تو که مأموا در این ویرانه کردی، ز صاحبخانهاش پرسیده بودی؟»
چهارشنبه
با این که دردمندم، دلم میخواد بخندم
خیلی خسته بودم. بعد از یکهفته که بیشتر از حد معمول کِش آمده بود، تصمیم گرفتم بزنم به جاده. تنهایی. چه کیفی دارد. جاده و رانندگی. رفتم خانه و ماشین خانواده را برداشتم و راه افتادم. صدای پخش صوت را زیاد کردم، شیشهها را پایین کشیدم، پا را روی گاز گذاشتم و با سرعت راندم و کیف کردم... چاووشی میخواند: «یاد تو شعرهامو میسوزونه، امروز و فردامو میسوزونه، تا دوری از خونه، این خونه ویروونه، حال منم پریشونه...» رفتم کرج تا از آنور بیندازم چالوس، و بروم... بروم. اوّلِ جادهی چالوس آمدم صدای ضبط را از همان که بود، زیادتر کنم، یکدفعه حجمِ سیاهِ سنگینی با شتاب به شیشهی جلو خورد. زدم روی ترمز. پیاده شدم. کمی آنورتر، مردی روی آسفالت افتاده بود و لکّهی خون کوچکی از کنار پیشانیاش چکهچکه میچکید و آسفالت سیاه را قرمز میکرد. دستوپایم شُل شد. مات و مبهوت بالای سرش ایستاده بودم. نمیدانستم چه کنم. بعد از هفتهها کار، گفتم بروم اندکی استراحت کنم و خوشگذرانی. چرا اینجوری شد؟ چرا باید بالای سَر مردی ایستاده باشم که خونش آسفالت را قرمز و قرمزتر میکرد؟ چرا؟ به خودم آمدم. فکر کردم. خوب فکر کردم. کسی آن دوروبَر نبود. خلوت. سوتوکور. برگشتم و سوار ماشین شدم و پایم را روی گاز گذاشتم و با سرعت از آن مرد و پیشانیاش دور شدم. چاووشی میخواند: «با تو همیشه خوبم، یهروز بیغروبم، با این که دردمندم، دلم میخواد بخندم، با این که کوه دردم، با این که غم زیاده، همین که با تو باشم، از سرم هم زیاده...»
دور زدم و برگشتم. خون روی آسفالت بود. امّا مرد نبود. کجا رفته بود؟ شاید ماشینی، کسی او را دیده و سوار کرده و الان در راه بیمارستان هستند. نکند مُرده باشد؟ از ماشین پیاده شدم و دوروبَر را گشتم. چند قدمی آنورتر، دیدماش. مرد خودش را کنار جاده کشانده بود و همانطور حاشیهی جاده را، سینهخیز برای خودش میرفت. بالای سرش رفتم. بلند کردماش. روی کولم انداختماش. با احترام و آرام گذاشتماش صندلی عقب ماشین. به درمانگاهِ کوچکی در کرج بردماش. دکتر گفت در اثر ضربه شوکه شده و آسیبدیدگی مهمی ندارد. فقط گوشهی پیشانیاش زخم شده بود. مرد را به خانهشان رساندم. مرد تعارف بسیار کرد که داخل بروم. راضی شدم و رفتم داخل. زنِ مرد پشتسرِهم برایم دعا میکرد. دخترِ جوانِ مرد هم زیرِ لب پشتسرِهم برایم دعا میکرد. تشکّر میکردند. مرد از تمام شدن قلندریها در زمانه میگفت و زنش از پهلوانان زنده. نفسم بالا نمیآمد. میخواستم زودتر دَر بروم امّا نمیگذاشتند و باز دعایم میکردند و تشکّر. در یک فرصت، بین آوردن چایی بعدی به یکباره از جایم بلند شدم. موقع رفتن، دمِ در، مرد دستم را گرفت. ترسیدم. میخواستم دستم را از دستِ مرد بیرون بیاورم امّا نمیتوانستم. مرد زورش بسیار زیاد بود. به مرد نگاه کردم. او به من نگاه کرد. به چشمانش خیره شدم. او به چشمانم خیره شد. گفتم: «چیزی میخواین؟» مرد گفت: «نه.» سوار ماشین شدم و از مرد و پیشانیاش، زنش و دختر جوانش به سرعت دور شدم. سفر کوفتم شده بود. دیگر نایی نداشتم. ضبط را خاموش کردم و ماشین را گذاشتم خانهی پدری. پیاده برگشتم خانهی خودم. رسیدم خانه. تهماندهی شیشه، چند قطرهای مانده بود. سِکْ سَر کشیدم و روی تخت افتادم و پشتسرِهم خواندم: «باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد...»
دور زدم و برگشتم. خون روی آسفالت بود. امّا مرد نبود. کجا رفته بود؟ شاید ماشینی، کسی او را دیده و سوار کرده و الان در راه بیمارستان هستند. نکند مُرده باشد؟ از ماشین پیاده شدم و دوروبَر را گشتم. چند قدمی آنورتر، دیدماش. مرد خودش را کنار جاده کشانده بود و همانطور حاشیهی جاده را، سینهخیز برای خودش میرفت. بالای سرش رفتم. بلند کردماش. روی کولم انداختماش. با احترام و آرام گذاشتماش صندلی عقب ماشین. به درمانگاهِ کوچکی در کرج بردماش. دکتر گفت در اثر ضربه شوکه شده و آسیبدیدگی مهمی ندارد. فقط گوشهی پیشانیاش زخم شده بود. مرد را به خانهشان رساندم. مرد تعارف بسیار کرد که داخل بروم. راضی شدم و رفتم داخل. زنِ مرد پشتسرِهم برایم دعا میکرد. دخترِ جوانِ مرد هم زیرِ لب پشتسرِهم برایم دعا میکرد. تشکّر میکردند. مرد از تمام شدن قلندریها در زمانه میگفت و زنش از پهلوانان زنده. نفسم بالا نمیآمد. میخواستم زودتر دَر بروم امّا نمیگذاشتند و باز دعایم میکردند و تشکّر. در یک فرصت، بین آوردن چایی بعدی به یکباره از جایم بلند شدم. موقع رفتن، دمِ در، مرد دستم را گرفت. ترسیدم. میخواستم دستم را از دستِ مرد بیرون بیاورم امّا نمیتوانستم. مرد زورش بسیار زیاد بود. به مرد نگاه کردم. او به من نگاه کرد. به چشمانش خیره شدم. او به چشمانم خیره شد. گفتم: «چیزی میخواین؟» مرد گفت: «نه.» سوار ماشین شدم و از مرد و پیشانیاش، زنش و دختر جوانش به سرعت دور شدم. سفر کوفتم شده بود. دیگر نایی نداشتم. ضبط را خاموش کردم و ماشین را گذاشتم خانهی پدری. پیاده برگشتم خانهی خودم. رسیدم خانه. تهماندهی شیشه، چند قطرهای مانده بود. سِکْ سَر کشیدم و روی تخت افتادم و پشتسرِهم خواندم: «باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد... باده زنم، روزگار اگر بگذارد...»
سهشنبه
از یکجایی به بعد
از یکجایی به بعد نمیشود. نمیشود که با یکی فیلم ببینی، با یکی در یک تختخواب بخوابی، با یکی بیرون بروی، با یکی گپ بزنی. از یکجایی به بعد دوست داری تمام این یکیها، بشود یکی. همان یکی باشد ولاغیر.
احوالات
و چهقدر خوب هستند این لحظاتِ دمِ صبح. این زمانِ محبوب. در این لحظه، از همیشه، آدم بهتری هستم. کمی ایستادن کنار پنجره و کمی ساعتِ پنجِ صبح را عشق کردن... پنجرهی کوچک خانهام با خسّت هر چه تمامتر، نور را به داخل راه میدهد و من همینجور دارم آدم بدتری میشوم. مانند همیشه همراه با اندکی سَردرد.
دوشنبه
دلبستن به بارونی که داره میآد. سیگاری کشیدن و گوشهای نشستن و با غریبهای گپ زدن
امروز باز هم دیدماش. همانجایی که چند روز پیش دیدماش. توی پارکینگ. چند روز پیش بود که سرانجام آن ماشینی که میگویند برای یک خانم دکتر است و تنها با آن به مطبش میرود و میآید، دیدم. صاحباش هم دیدم. یک خانم دکتر جوان. متخصص بیماریهای گوارشی. قدش یک متر و شصتی بود. با پوستی سفید و موهایی روشن. چشمها قهوهیی روشن. با گونههایی اندک برآمده. قضیه را پیچیده نکنم. زیبا بود. بسیار. دیدار اوّل گوشهای ایستاده بودم و سیگار میکشیدم. به یکباره ماشینی دیدم که جلوی پایم پیچید و ایستاد. درست جای پارک ماشین ایستاده بودم. رفتم آن طرف پارکینگ.
دیدار دوّم هم دوباره در پارکینگ بود. همانجا. داشتم دود میکردم که از آسانسور بیرون آمد و رفت سمت ماشیناش. چیزی از صندوق عقب ماشیناش درآورد. جلوی در آسانسور منتظر ایستاده بود که من را دید. آمد سمتم. گفت: «سلام.» گفتم: «سلام.» گفت: «ببخشید، میتونم یه خواهشی بکنم.» گفتم: «بله.» گفت: «یه نخ سیگار دارید بهم بدید؟» یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیدم و او با نوک انگشتانش آن را گرفت. فندک را هم به همانشکل گرفت. سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک گفت: «توی این هوا سیگاری هم نباشی، سیگارِ میطلبه.» گفتم: «آره خب.» بعد از سکوتی یکدقیقهای گفت: «اینجا، جا برای نشستن نیست؟» گفتم: «نه.» گوشهی پارکینگ چند کیس قدیمی کامپیوتر بود. رفت، دو تایش را برداشت و آورد. خواباند روی زمین و نشست روی یکی. گفت: «بیا بشین.» رفتم روی آن یکی کیس نشستم. پرسید: «اینجا چیکار میکنید؟» گفتم: «دفتر مجلّهس.» گفت: «اون که میدونم. تو چیکار میکنی؟» گفتم: «روزنامهنگارم.» گفت: «راضی از کارت؟» گفتم: «آره خب. کاری که دوست داشتم. فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم.» گفت: «خوبه آدم کارهای بشه که از اوّل میخواسته بشه.» گفتم: «نه. از اوّل میخواستم یه چیزی دیگهای بشم، این شدم.» گفت: «چی میخواستی بشی؟» گفتم: «میخواستم همون کسی بشم که "راننده تاکسی"و ساخته.» خندید. سرش پایین بود امّا گوشهی لبش را دیدم که بالا آمد. گفت: «حالا چرا "راننده تاکسی"؟» گفتم: «نمیدونم دقیقاً کلاس چندم دبیرستان بودم که دوستدخترم رفت با دوستم، دوست شد. بعد با خودم گفتم چه دنیای کثیفی شده. باید یکی باشه که بلند بشه و این فساد از بین ببره. خلقهای بدبخت را باید یکی نجات بده.» زیر لب شروع کرده بود به خواندن: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد، فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد، آتشفشان قهر ملّتهای در بندست، حبل المتین تودههای آرزومندست» با پاهایش ضرب گرفته بود. گفتم: «حالا نه اینشکلی دیگه.» گفت: «بعدش؟» گفتم: «بعدش ولش کردم دیگه. بعد از اون (با خنده) هر حرفی و کاری که میخواستم بزنم و بکنم، دیدم قبل از من گفته و انجام شده. اینجوری شد که روزنامهنگار شدم.»
سیگارمان تمام و خاموش شده بود. بلند شد. گفت: «خب بالاخره باید یهکاری کرد.» گفتم: «آره باید یهکاری کرد.» گفت: «چه کاری؟» گفتم: «مثلاً همین دلبستن به بارونی که داره میآد. سیگاری کشیدن و گوشهای نشستن و با غریبهای گپ زدن. دل بستن به چیزهای کوچیک. خیلی کوچیک.» رفت دمِ آسانسور ایستاد و دکمهاش را زد و منتظر ایستاد. من هم رفتم درست، روبهرویش، آنطرف، همین کار را کردم. در آسانسور باز شد و رفت داخل و سَر به زیر ایستاد. در همان حالت گفت: «راستی اسمت چیه؟» گفتم: «اسم میخوای چیکار. بارونو ببین.» خندید. در به آرامی چهرهای که بخشی از آن را موهای طلایی پوشانده بود، محو کرد. همانجا ایستادم. لبخندی زدم و سیگار دیگری درآوردم.
دیدار دوّم هم دوباره در پارکینگ بود. همانجا. داشتم دود میکردم که از آسانسور بیرون آمد و رفت سمت ماشیناش. چیزی از صندوق عقب ماشیناش درآورد. جلوی در آسانسور منتظر ایستاده بود که من را دید. آمد سمتم. گفت: «سلام.» گفتم: «سلام.» گفت: «ببخشید، میتونم یه خواهشی بکنم.» گفتم: «بله.» گفت: «یه نخ سیگار دارید بهم بدید؟» یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیدم و او با نوک انگشتانش آن را گرفت. فندک را هم به همانشکل گرفت. سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک گفت: «توی این هوا سیگاری هم نباشی، سیگارِ میطلبه.» گفتم: «آره خب.» بعد از سکوتی یکدقیقهای گفت: «اینجا، جا برای نشستن نیست؟» گفتم: «نه.» گوشهی پارکینگ چند کیس قدیمی کامپیوتر بود. رفت، دو تایش را برداشت و آورد. خواباند روی زمین و نشست روی یکی. گفت: «بیا بشین.» رفتم روی آن یکی کیس نشستم. پرسید: «اینجا چیکار میکنید؟» گفتم: «دفتر مجلّهس.» گفت: «اون که میدونم. تو چیکار میکنی؟» گفتم: «روزنامهنگارم.» گفت: «راضی از کارت؟» گفتم: «آره خب. کاری که دوست داشتم. فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم.» گفت: «خوبه آدم کارهای بشه که از اوّل میخواسته بشه.» گفتم: «نه. از اوّل میخواستم یه چیزی دیگهای بشم، این شدم.» گفت: «چی میخواستی بشی؟» گفتم: «میخواستم همون کسی بشم که "راننده تاکسی"و ساخته.» خندید. سرش پایین بود امّا گوشهی لبش را دیدم که بالا آمد. گفت: «حالا چرا "راننده تاکسی"؟» گفتم: «نمیدونم دقیقاً کلاس چندم دبیرستان بودم که دوستدخترم رفت با دوستم، دوست شد. بعد با خودم گفتم چه دنیای کثیفی شده. باید یکی باشه که بلند بشه و این فساد از بین ببره. خلقهای بدبخت را باید یکی نجات بده.» زیر لب شروع کرده بود به خواندن: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد، فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد، آتشفشان قهر ملّتهای در بندست، حبل المتین تودههای آرزومندست» با پاهایش ضرب گرفته بود. گفتم: «حالا نه اینشکلی دیگه.» گفت: «بعدش؟» گفتم: «بعدش ولش کردم دیگه. بعد از اون (با خنده) هر حرفی و کاری که میخواستم بزنم و بکنم، دیدم قبل از من گفته و انجام شده. اینجوری شد که روزنامهنگار شدم.»
سیگارمان تمام و خاموش شده بود. بلند شد. گفت: «خب بالاخره باید یهکاری کرد.» گفتم: «آره باید یهکاری کرد.» گفت: «چه کاری؟» گفتم: «مثلاً همین دلبستن به بارونی که داره میآد. سیگاری کشیدن و گوشهای نشستن و با غریبهای گپ زدن. دل بستن به چیزهای کوچیک. خیلی کوچیک.» رفت دمِ آسانسور ایستاد و دکمهاش را زد و منتظر ایستاد. من هم رفتم درست، روبهرویش، آنطرف، همین کار را کردم. در آسانسور باز شد و رفت داخل و سَر به زیر ایستاد. در همان حالت گفت: «راستی اسمت چیه؟» گفتم: «اسم میخوای چیکار. بارونو ببین.» خندید. در به آرامی چهرهای که بخشی از آن را موهای طلایی پوشانده بود، محو کرد. همانجا ایستادم. لبخندی زدم و سیگار دیگری درآوردم.
یکشنبه
تابوتهای دستساز
تابوتهای دستساز
ترومن کاپوتی
ترجمهی بهرنگ رجبی
نشر چشمه
چاپِ اوّل ۱۳۹۱
برای کسی که عاشقِ داستانهای جنایی و رمانهای نوآر است، خواندن «تابوتهای دستساز» واجبِ عینی است. رمانی صدصفحهای، به روایت اوّل شخص. گزارشیست واقعی از ترومن کاپوتی، روزنامهنگار- نویسنده، از نُه قتل در شهری از ایالتهای غربی امریکا. رمان پُر است از جملات کوتاه، دیالوگهایی که مانند پنگپنگ ردّ و بدل میشوند و توجّه به جزئیات در توصیفها. آنچه که نویسندههای امریکایی در آن چیرهدست هستند. ریتم رمان تند و پُرشتاب است. به همان تندی، خواننده را وارد ماجرا و جهانی میکند که در نهایت آنچه باقی میماند، اضطراب است.
جمعه
https بشه، درست میشه
«چه عجب... سلام. نمیخواستی دیگه بیای. کجایی؟» اینو مادرم گفت. یک هفتهای میشد خانه نرفته بودم و بهِشان سَر نزده بودم. گفتم: «سلام.» رفتم بغلاش کردم و همانجوری که بغلم بود از جیبم کادو را درآوردم و گذاشتم روی میز غذاخوری. گفتم: «بابا کجاست؟» گفت: «کجاست؟ همانجا. سرجاش. توی اتاق.» در نیمهباز بود. رفتم تو. مثل همیشه روی تخت تکیه داده و لپتاپ روی پایش و عینک به چشم. گفتم: «سلام.» گفت: «سلام پدرجان.» رفتم کنارش و مانند خودش تکیه دادم و پاهایم را مانند خودش دراز کردم. گونههایش را بوسیدم و سَرم را گذاشتم روی شانههایش. کم پیش میآید و آمده که اینقدر نزدیک پدرم شوم. اینقدر کم که میتوانم تعدادشان را بشمارم. گفت: «خوبی؟ کار و بارت خوبه؟» چیزی نگفتم. گفت: «پدرجان نمیدونم چیکار کردم که ریدرم از صبح نمیآد. میگه فیلتره. با فیلترشکن هم میرم سرعت میآد پایین. ببین چی شده؟» همانجوری که لپتاپ روی پایش بود، جلو رفتم تا دستم به پدِ لپتاپ برسه. دستی روی سَرم کشید و گفت: «داری کچل میشی. ارثیه. نچ... نچ...» گفتم: «درست شد. باید با https بری ریدر. اون بالا قبل از آدرس تهِ این http، اینجا، یه s میزنی.» گفت: «دستت درد نکنه.» عقب رفتم و به حالت قبلی برگشتم. گفت: «چهته؟» مکثی کردم. یکی دو دقیقهای گذشت. سیگاری روشن کرد. گفتم: «خیلی خستهام بابا. خیلی. داغون.» خندید. گفت: «من هم خستهام. امّا امروز خستگیم در رفت. اوه اوه نگی به مادرت. امروز توی پارک، نمیدونی با چه دافی پینگپنگ زدم. بهم گفت اصلاً آموزشش بدم. یهروز در میون.» چیزی نگفتم. توی چهرهاش ناامیدی را از اینکه نتوانسته من را بخنداند، دیدم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «اسمش چی بود؟ پرسیدی؟ شمارهای؟ چیزی؟» گفت: «نه نپرسیدم. فردا میپرسم. نه، فردا نه، پسفردا.» Cd را از جلدش درآوردم و گفتم: «یه فیلترشکن خوب برات آوردم. که سرعت اینترنت هم پایین نمیآد.» فیلترشکنو نصب کردم. میخواستم بلند شوم که دستم را گرفت و نوازش کرد و سَرم را پایین آورد و بوسید. سیثانیه در همان حالت من را نگه داشت. سَرم را که بلند کردم، گفت: «بیا این نوک سیبیلهاتو بزنم. بلند شده.» گفتم: «نه نمیخواد. خودم میزنم.» گفت: «نه چیه. صبر کن. کرهخربازی -تکّهکلام پدرش- درنیار.» گفتم باشه. بلند شد و قیچی اصلاحش را از کشوی میز درآورد و گفت: «بیا اینجا بشین.» رفتم نشستم روی صندلی کوچک روبهروی آیینه. گفت: «صبر کن.» رفت یهتکّه روزنامه آورد. روزنامهای که در آن کار میکردم. نگاه شیطنتآمیزی به من کرد و گفت: «اشکال نداره که روش سیبیلت بریزه؟» گفتم: «نه. به درد همین کارها میخوره.» دَه دقیقهای طول کشید. در تمام این مدّت از توی آیینه فقط نگاهش کردم. چشم از او برنداشتم. تمام که شد، مکثی کرد و با لحنِ خاصّی گفت: «خستگیتو نبینم.». سَرم پایین بود. گفتم: «چیزی نیست. درست میشه. کاری نداری بابا؟» گفت: «نه پدرجان. به سلامت. مواظب خودت باش.»
«بیشتر سَر بزن. شام نمیمونی؟» اینو مادرم گفت. گفتم: «نه مادرجان. باید برم. خوب که بشم بیشتر میآم. هر شب حتّا.»
«بیشتر سَر بزن. شام نمیمونی؟» اینو مادرم گفت. گفتم: «نه مادرجان. باید برم. خوب که بشم بیشتر میآم. هر شب حتّا.»
اگه هفت میلیارد داشتی چیکار میکردی
تا چشمش به BMW پارک شده دمِ درِ مجلّه افتاد، پرسید: «اگه هفت میلیارد داشتی چیکار میکردی؟» گفتم: «میذاشتمش توی بانک.» گفت: «جدی؟» گفتم: «نه.» گفت: «نه، واقعاً میپرسم اگه هفت میلیارد چیکار میکردی؟» گفتم: «خب، اگر هفت میلیارد داشتم... آه... یه سینما میزدم.» گفت: «سینما؟ این دیگه چه کار کوفتیه که میکنی.» گفتم: «آره یه سینما. یه سینمای کوچک. یه سینمای یه سالنه. سالنش هم دویست صندلی داشته باشه. نه از این مجتمعها و پردیسهای زشت و بدقواره. که به همهچی میخورن به غیر از سینما.» گفت: «آها.» گفتم: «یه سینمای کوچک. طبقهی بالاش هم یه کتابفروشی با نیمکتهای چوبی همراه با منوی نوشیدنی میزدم.» گفت: «آها.» گفتم: «نوشیدنیها هم تنها نوشیدنیهای گرم. چای و قهوه.» گفت: «آها.» گفتم: «کتابفروشی هم این جوریه که ملّت میآیند و روی نیمکتهای چوبی مینشینند و کتاب میخوانند، حالا اگر دوست داشتند اون کتاب مزخرف میخرند یا نمیخرند. این جوریه. یه ساختمان جمعوجور.» گفت: «آها.» گفتم: «آره. اگر هفت میلیارد داشتم این کار را میکردم.» گفت: «آها.» گفتم: «بیشتر هم فیلمهای خارجی نمایش میدادم.» گفت: «آها.» گفتم: «حالا اگر این وسط فیلم ایرانی خوب هم اکران شد، ما هم نمایش میدیم.» گفت: «آها.» گفتم: «آن مکان را تبدیل به یک پاتوق میکردم. در و دیوارش را پُر از پوستر و تصاویر فیلمها میکردم. توی سالن هم ساندترک فیلمهای بهیادماندنی پخش میکردم.» گفت: «آها.» گفتم: «پاتوقی میشد برای فیلمبینها.» گفت: «خب اگر پاتوق بشه که تعطیلش میکنن.» گفتم: «آره. میبندندش. پاتوق بشه درشو گِل میگیرند؟» گفت: «آره.» گفتم: «باید بری جواب پس بدی.» گفت: «آره.» گفتم: «معلوم نیست تو این وضعیّت کجا میبرنت.» گفت: «آره.» گفتم: «حالا بیا ثابت کن، کار فرهنگی داشتی میکردی.» گفت: «آره.» گفتم: «امّا دوست داشتم و اگر هفت میلیارد داشتم اینکار رو باهاش میکردم. حتّا شده برای چندماه. لذّتاش رو میبردم. بعد میبستنش.» گفت: «آره. لذّتاش میبردی.» گفتم: «آره. نه بابا ولش کن.
پول میذاری بانک، سودشو میگیری. هفت میلیارد بذاری بانک، سرِ بُرج چقدر
بهِت سود میده؟» گفت: «ده میلیون.» گفتم: «کُس نگو.» گفت: «آره.» گفتم:
«بیشتر از اینا سود داره.» گفت: «آره.» گفتم: «من طرحش رو هم کشیدم.» گفت: «طرح چیو؟» گفتم: «طرح سینما را. دقیق. با جزئیّات. حتّا توش چه دکوراسیونی داشته باشه.» گفت: «جدّی؟ نه بابا.» گفتم: «آره. صبر کن.» از توی کیفم دفترچهام را بیرون آوردم. شروع کردم به کشیدین. گفتم: «ببین. خب فرض کن اینجا همان مِلکِ هستش. خب. اِ... این ورودی سینماست. اوّل بگم که رونمای ساختمون میخوام آجر سهسانتی باشه. رنگش هم قهوهیی سوخته. مردم از دو در چوبی وارد سینما میشن. جلوی درها، بیرونش، موکت قرمزرنگ پهن میکنم. سردر سینما هم اینقدر بالا نیست. میآورمش پایینتر. مثلاً تا زمین پنج متری فاصله داشته باشه. دور تا دور سَردَر هم میدادم از این چراغهای کوچک نصب کنن. لامپهایی با نور زرد. توی لابی هم اینور...» سَرَمو بالا آوردم. رفیقم رفته بود. چشمم به BMW پارک شده دمِ در مجلّه افتاد. از خودم پرسیدم: «اگه هفت
میلیارد داشتی چیکار میکردی؟» گفتم: «خب، اگر هفت میلیارد داشتم ... آه
... یه سینما میزدم.» کاغذی را که رویش میکشیدم، از دفترچه کندم و انداختم و دفترچه را توی کیفم گذاشتم و در کیف بستم و راه افتادم سمت خانه. دیدم که باد کاغذ را آرام میبُرد زیر BMW.
دردِ ما را نیست درمان، الغیاث
چیزی که برای تو خیلی باارزشه، میتواند برای دیگری، بیاهمیّت باشد. ریشهی این تفاوتها کجاست؟ طبقه، نسل، آموزش، ایدوئولوژی؟ گذر زمان؟ این زمان است ارزشها را تغییر میدهد؟ چرا لحظهی درک این تفاوت، لحظهی خوبی نیست؟ چرا اینقدر دردناک است؟ چرا غمگینات میکند؟ تغییر کردن خیلی سخت است. مخصوصاً تغییر آنچیزهایی که در خون و پوست و روح تو رفتهاند. بخشی از وجودت شدهاند. بخشی از خیالها و آرزوهایات. کنار گذاشتن آنها دشوار است. و وقتی میبینی تو با بعضی چیزهای دور و برت بیگانهای، نمیفهمیشان، احساس جاماندهگی میکنی. انگار چیزهایی را از دست دادهای. درکشان نمیکنی.
باید یکی باشد که در همان اول آغاز دورافتادهگی بزند زیر گوشَات. بیدارت کند. این سیلی را من خوردم. همان روزی که پدرم دستگاه ویدئو را زیر بغل زد و رفت تا بفروشاش. و من گریهکنان پشت سرش میرفتم. آن سیلی دوای درد نبود. محکم نبود.
بخشی از آن همه خیالها و ارزشها از درون فیلمهایی در تو نفوذ کردهاند که حالا بیرون کشیدن آنها، سخت و دشوار شده است. پینوشتهایت میشود مثلاً «سامورایی». ارجاع میدهی به جاماندهای از جامعه. جامعهای که شتاباش سرسامآور است. ارزشهایش مدام در حال تغییر است امّا او راه خودش را میرود. تا اینکه روزی از پا میافتد. کجا؟ دقیقاً جلوی پای معشوقهاش.
کلاسیکها همیشه جواب میدهند. توی یکی از فیلمهای گدار بود که بندهخدایی این را گفت و رفت. نقشاش هم یادم میآید خیلی کوتاه بود. امامزادهها هم جزو کلاسیکها هستند. آنها هم در همهی زمانها و دورانها میتوانند جوابگویمان باشند. نه برای چیزی گرفتن از آنها، نه، برای اندکی نشستن در کنارشان و همان گوشهای باشند برای اعتراف. من صبحِ امامزاده صالح را هیچگاه ندیده بودم. میخواستم آن لحظهای که آفتاب بیرون میآید، یک روز آنجا باشم. امروز آنجا بودم. و آن لحظه را دیدم. باشکوه بود. شباش زیباست امّا صبحاش هم زیباست. پس میشود همان کلاسیک.
پیاده از تجریش تا خانهام، دقیقاً دو ساعت و سیوچهار دقیقه است. در راه برگشتن مانند هر راه برگشتی، فکرم همهاش در گذشته بود. Mp3 Player به این تِرَک رسید. صدای هیو بود که میگفت: «شصت سال خاطره را پشت سر میگذارم. عجیب است، ذهن آدمی خیلی از چیزهایی را که چند لحظهی قبل اتّفاق افتاده فراموش میکند امّا بعضی از خاطرههای قدیمی را روشن و واضح نگه میدارد، خاطرهی مردان و زنانی که خیلی سال پیش مُردهاند. چون دور و اطراف زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست، میتوانی به گذشته برگردی و هر چه دوست داری از آن برداری، به شرط آن که بتوانی آن را به خاطر آوری.»
چیزهای کوچک بیاهمیّت؟ و از این چیزهای کوچک بیاهمیّت، یکی هم کفش آبی با بندهای قرمز کَتی بود. زمانی که مادرش کریستینا، هر بار آنها را میدید، با چشمانی اشکآلود آنها را نوازش میکرد.
باید یکی باشد که در همان اول آغاز دورافتادهگی بزند زیر گوشَات. بیدارت کند. این سیلی را من خوردم. همان روزی که پدرم دستگاه ویدئو را زیر بغل زد و رفت تا بفروشاش. و من گریهکنان پشت سرش میرفتم. آن سیلی دوای درد نبود. محکم نبود.
بخشی از آن همه خیالها و ارزشها از درون فیلمهایی در تو نفوذ کردهاند که حالا بیرون کشیدن آنها، سخت و دشوار شده است. پینوشتهایت میشود مثلاً «سامورایی». ارجاع میدهی به جاماندهای از جامعه. جامعهای که شتاباش سرسامآور است. ارزشهایش مدام در حال تغییر است امّا او راه خودش را میرود. تا اینکه روزی از پا میافتد. کجا؟ دقیقاً جلوی پای معشوقهاش.
کلاسیکها همیشه جواب میدهند. توی یکی از فیلمهای گدار بود که بندهخدایی این را گفت و رفت. نقشاش هم یادم میآید خیلی کوتاه بود. امامزادهها هم جزو کلاسیکها هستند. آنها هم در همهی زمانها و دورانها میتوانند جوابگویمان باشند. نه برای چیزی گرفتن از آنها، نه، برای اندکی نشستن در کنارشان و همان گوشهای باشند برای اعتراف. من صبحِ امامزاده صالح را هیچگاه ندیده بودم. میخواستم آن لحظهای که آفتاب بیرون میآید، یک روز آنجا باشم. امروز آنجا بودم. و آن لحظه را دیدم. باشکوه بود. شباش زیباست امّا صبحاش هم زیباست. پس میشود همان کلاسیک.
پیاده از تجریش تا خانهام، دقیقاً دو ساعت و سیوچهار دقیقه است. در راه برگشتن مانند هر راه برگشتی، فکرم همهاش در گذشته بود. Mp3 Player به این تِرَک رسید. صدای هیو بود که میگفت: «شصت سال خاطره را پشت سر میگذارم. عجیب است، ذهن آدمی خیلی از چیزهایی را که چند لحظهی قبل اتّفاق افتاده فراموش میکند امّا بعضی از خاطرههای قدیمی را روشن و واضح نگه میدارد، خاطرهی مردان و زنانی که خیلی سال پیش مُردهاند. چون دور و اطراف زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست، میتوانی به گذشته برگردی و هر چه دوست داری از آن برداری، به شرط آن که بتوانی آن را به خاطر آوری.»
چیزهای کوچک بیاهمیّت؟ و از این چیزهای کوچک بیاهمیّت، یکی هم کفش آبی با بندهای قرمز کَتی بود. زمانی که مادرش کریستینا، هر بار آنها را میدید، با چشمانی اشکآلود آنها را نوازش میکرد.
سهشنبه
شنبه
زندگان و مُردگان همه جمع بودند
خواب میبینم در خانهای بزرگ در جشنی، روی صندلی نشستهام. ترکیب میهمانان عجیب است. زندگان و مردگان همه جمع اند. دوستان و آشنایان و برخی از اقوام. چای بهدست در سالن خانه، خانهای که نمیدانم کجاست و در خواب به مغزم فشار میآورم اینجا کجاست، قدم میزنم. گوشهای دوست پدرم را میبینم؛ حاجعبدالله. در حال بازی با پسرعمویِ سیسالهام. همان بازی را با او میکند که در زمان بچّهگی، با ما میکرد. با دهانِ بسته پسرعمویام را صدا میزد: «حسین... حسین» حسین هم سرگردان دنبال کسی میگشت که صدایش میکند. حاجعبدالله میخندد. آنطرف، پسرخالهام را میبینم که روی پایِ دایی امیرم نشسته است. جلو میروم. با بغض میگویم: «دایی؟ خودتی؟ کجایی تو؟ همه برات خیلی گریه کردن. دیدیشون؟» گفت: «آره بابا دیدمشون. چیزی نشده بود. شلوغش کردید.» رو به پسرخالهام کردم و گفتم: «میثم تو با این همه سن و ریشت خجالت نمیکشی رو پای دایی نشستی؟» گفت: «نه.» گفتم: «زنت کو؟ اعظم. اومده؟» گفت: «نه. حالش بد بود نیومد.» همه هستن از کسانی که شاید یکی دوبار در زندگیام دیدهام تا دوستان قدیم و جدیدم. {تصویر بعدی. نمیدانم در خواب هم تکنیک جامپکات اتّفاق میافتد} روی بالکن ایستادهام. توی حیاط تختیست و روی تخت حسین رفیقام را میبینم که نشسته و پنج شش نفری دور او جمع شدهاند. از همان بالا داد میزنم: «حسین. سلام. تو هم هستی؟ بچّهها هم اومدن؟» حسین داد زد: «سلام. نمیدونم. من از بچّهها خبر ندارم. امروز اومدم.» گفتم: «از کجا؟» گفت: «لندن دیگه. اَه...» گفتم: «تو کِی رفتی؟» گفت: «همونموقع دیگه.» صدایم را یواش کردم تا بقیه متوجّه نشوند، گفتم: «دیدیش؟ گرفتیش؟» گفت: «خوابی تو؟ برات عکس دخترمون هم فرستادم. ریدی...» قهقه میخندد. به اتاقها سَرک میکشم. در اتاقی پدرم را میبینم که روی لبهی تختی نشسته است و با پدر دوستدختر سالهای دانشکده؛ سمانه که او هم روی لبهی تخت نشسته، بحث میکنند. دربارهی انتخابات ریاستجمهوری فرانسه. پدرم طرفدارم اورلاند است و پدر سمانه طرفدار سارکوزی. با هم گرم صحبت اند. گفتم: «بابا، یهلحظه، ببخشید... بابا اینجا کجاست؟» جوابش نامفهموم بود. {جامپکات} آشپزخانهی خانه اُپن است. تشنهام شده بود. رفتم از روی اُپن آشپزخانه پارچ آب را بردارم، که امین را دیدم کف آشپزخانه نشسته است و با همسایهمان آقابشیر صحبت میکند. از خوشحالی داد زدم: «امین؟!» با همان حالت همیشگیاش گفت: «چته؟ چرا داد میزنی؟» گفتم: «تو دیگه کِی اومدی؟» رفتم و بغلش کردم. نمیدانم چه مدت زمانی در بغل من بود. در بغل او بودم که از خواب بیدار شدم.
انگشتها هم حرف میزنند
در من این بود که همان لحظه، همانجا، دستهایش را بگیرم. با اینکه دستهای خودم درد میکرد و بسته بودند امّا میتوانستم دستهایش را بگیرم و برای یکمدّتی هم که شده، حواسّاش را پرت کنم. حواسّاش را از اشکهایش که میریختند، پرت کنم. اگر حتّا خودم هم نمیخواستم، دستهایم میخواستند. هِی تکان میخوردند. مجبور بودم با آنها بازی کنم. سیگار بدهم دستشان تا آرام شوند.
در فیلم «به پیانیست شلیک کن» (Shoot the Piano Player) {ساختهی فرانسوا تروفو/ ۱۹۶۰}، چارلی کهلر {با بازی چارلز آزناوور} عاشق پیشخدمت باری میشود که شبها در آن پیانو مینوازد؛ لِنا {با بازی ماری دوبیس}. جایی از فیلم، این دو، شبانه در راه بازگشت به خانه هستند. دوشادوش هم. صدای ذهن چارلی را میآید که انواع جملات عاشقانهای را که میخواهد به لِنا بگوید، تمرین میکند. همزمان، نمایی از پُشت این دو دیده میشود. انگشتهای دستِ چارلی بههم گره خورده است. باز میشدند، بسته میشدند. انگشتها، ثانیهشماری میکردند. حرف میزدند. و...
پنجشنبه
خواستنها و نرسیدنها
من از اساس یک آدم خجالتی ام. البته به مرور یاد گرفتهام که بر خجالتم غلبه کنم، برای همین خیلی از کارهایی که میکنم، حرکات خودم نیست، حرکاتیست که بر خجالتم غلبه کنم. وقتی در محیطی قرار میگیرم که کسی را نمیشناسم، باز این حالت به سراغم میآید. انگار یکدفعه ارتباطم با کلّ جهان قطع میشود. انگار آنها زندگی خودشان را میکنند و من تنها هستم. با چنین روحیّه و خُلق و خویی تاکنون فرصتهای بسیاری را از دست دادهام. دوستیهای بسیاری را لتوپار کردم. از جمعهای دوستانه بریدهام. تا آدمها در اطراف پیدا میشوند، فکر میکنم در دنیای آنها جایی ندارم. نمیدانم شاید این افسردگیهایم به همین جهت است. مثل یک منحنی سینوسی که هر دورهاش چند روز یا چند هفته طول میکشد. گاهی همینطور بیدلیل افسرده و ایرادگیر میشوم و بعد از آن باز بیدلیل شاداب و سرحال. واقعاً دلیلش را نمیدانم. همهی اینها را میدانم که ما در جمع آفریده شدهایم و باید میان جمع زندگی کنیم، باید در میان جمع باشیم، زندگی کنیم، بخوریم، بیاشامیم، بخوابیم، کار کنیم و آدم باشیم. تمام اینها را میدانم. ولی گویی تغییری در کار من نیست. علاقه به فیلمها، قصّهها و ماجراهای گانگستری و نوآر... هم مال تنهاییام است. شخصیّتهایشان را در خودم حل میکنم. برای همین وقتی دیشب برای چندمین بار «دشمن مردم» {Public Enemies} را میدیدم، باز سر ذوق آمده بودم. مانند یک بچّه که از دیدن یک اسباببازی جالب، بالا و پایین میپرد، جاهایی از فیلم بلند میشدم، راه میرفتم، سیگار روشن میکردم و میگفتم: «همینه. من تو را درک میکنم. میفهممات.» و وقتی جان دلینجر، میداند که دیگر به تهِ خط رسیده، ممکن است دستگیر شود، حتّا کشته شود، باز به دنبال معشوقهاش راه میافتد تا آزادش کند. کسی که فکر میکند آخرین موجودیست که دلبستهاش شده است. و وقتی نمانده. من تمام اینها را میفهمم. و برای تنهایی و تلاش بینتیجهی ضدقهرمان فیلم اشک ریختم. مایکل مان و برخی از فیلمهایش، به ویژه «دشمن مردم» روایت خواستنها و نتوانستنها و از دستدادنها و نرسیدنها است.
اشتراک در:
پستها (Atom)