۱- از جنگ نمیتوان فرار کرد. بخشی از معادلهها و درگیریهای سیاسی به جنگ ختم میشود. با جنگها نظمی بههم میخورد و نظمِ دیگری شکل میگیرد. هیچ جنگی آخرین جنگ نیست. تا جهان هست، جنگ هم هست. راهِ فراری وجود ندارد. امّا فکر میکنم آدمی باید هر کاری برای جلوگیری آن انجام دهد. هر کاری. دقیقن نمیدانم امّا این را میدانم که هر کاری.
۲- برای گنجشکروزی مانند من شاید مهم نباشد جنگ دربگیرد. قیمتِ دلار برود تا ثریا. امّا مهم است. تمام ترس این روزهایم، از روزی ست که نزدیکیاش را احساس میکنم که مدیرمسئول مجلّه از در داخل شود و بگوید زیرش زاییدهام. نمیتوانم. آخر این هم شد قیمت کاغذ. بندی 94 هزار تومان. شبها خواب به چشمانم نمیآید. از بیکاری بیشتر از جنگ میترسم.
۳- بعد که خیلی میترسم، صدایی از گوشهی کلّهام میآید که میگوید چه فقط شستِ پایت توی کثافت باشد چه تا زیرِ گلو. مهم بویش هست که آنهم عادت میکنی. نمیدانم این صدا از کجا میآید امّا از هر کجا که میآید، هر چه که هست با من مهربان است. محبّت در صدایش است. شبها با من دردِدل میکند. دلداریام میدهد. مثلن همین دیشب که دوباره این افکار به سُراغم آمد، خیلی آرام آمد و توی گوشم گفت: «غمخوار تو ام، غمان من، من دانم.»
۴- امّا اگر خدا نکرده، جنگی درگرفت، تنها میخواهم، یعنی دوست دارم دو چیزش مثل دفعهی قبلی نباشد. یکی اینکه به جای آن بندهخدایی –نمیدانم چه کسی بود و کدامیک از گویندگان صداوسیما بود- که هنگام موشکباران میآمد و میگفت: «صدایی که هماکنون میشنوید، صدای آژیر خطر است...» اینبار کسی این وظیفه را به عهده بگیرد که خوشصدا باشد. طنین صدایش دلهره را بیشتر نکند. مثل کی؟ پیشنهاد من مسعود رایگان است. یا اگر ایشان قبول نکردند بروند سراغِ خسرو خسروشاهی، دوبلور آلن دلون و آل پاچینو. یک پرانتز من اینجا باز کنم: (چند سال پیش که در صفحهی آخر روزنامهی «شرق» کار میکردم، میخواستم برای سالروز تولّد آلن دلون کاری انجام دهم. بازیگر محبوبم بود. فرصتی بود برای حال دادن به دلم. گفتم زنگ بزنم به دوبلورش. خسرو خسروشاهی. زنگ زدم. آنور خط صدایی گفتم: «اَلو» گفتم: «اَلو.» گفت: «سلام. بفرمایید.» نمیدانم. صدایش گیج و مبهوتم کرد. گفتم: «سلام آقای دلون.» خسروشاهی زد زیرِ خنده. بهش گفتم برای چی تماس گرفتهام. گفت: «پس حالا که اینجوری شد میخوای دربارهی خسروشاهی حرف بزنم.» زدم زیرِ خنده. خاطرههای بیاهمیّت. پرانتز بسته.) پس صدایی باشد مانند خسروشاهی. این از این.
۵- نکتهی دوّم. اگر اینبار جنگی شد مفقودالاثر نداشته باشیم. نمیشود جنگی کشته نداشته باشد امّا مفقودالاثر نداشته باشیم. خیلی غمانگیز است. از آن غمانگیزتر مفقودالجسد است. تو بروی جنگ و دیگر نیایی. برنگردی. بروی و کشته شوی و برنگردی. از آن غمانگیزتر اسیر شدن است. اسیر و اسارت هم نداشته باشیم. اگر هر یک از طرفین سربازی از طرف مقابل گرفت همانلحظه آزادش کنند و بفرستند سمت نیروهای مقابل. ولش کنند. اسارت بسیار غمانگیز است. برگشتن سرباز پس از سالها غمانگیز است. نگارنده دیده است. به چشم خود دیده است. غمانگیز است وقتی سربازی برمیگردد و میبیند آنچه که بوده دیگر نیست. بدتر از آن تغییر کردن گذشته است. غمانگیز است سرباز برمیگردد و زنش ترکش کرده است. بدتر از آن زنش هست امّا اونی نیست که قبلن بوده. فرض کن زنش سنتّی بوده و الآن فمینیست دوآتشه شده. از اسیر و اسیری غمانگیزتر، کشته و برگردانده شدنت است در حالی که روی سنگر قبرت نوشتهاند «شهید گمنام». شهید گمنام یعنی نامات گم شده است. یعنی نمیدانند تو کیستی؟ یعنی هیچیک از رفقایت، همسنگرهایت، فرماندههانت تو را شناسایی نکردند. یعنی نه پلاک داشتهیی و نه نشانهیی. یعنی نه گذشتهیی داری و نه حالا را که روی سنگر قبرت نوشتهاند گمنام، و نه آیندهیی که کَس و کارت بیایند سَرِ قبرت. گمنام بودن یعنی بیچارهگی، یعنی درماندهگی، یعنی تنهایی. که اگر اینجوری شد، اگر گمنام شوی، روی سنگ قبرت خاک مینشیند. کسی نمیآید آن را بشوید و دستهگلی رویت بگذارد. دستهگل چیه؟ دریغ از یک شاخهگل. چه بشود که دستهگلی روی سنگ قبر یکی از شهدای گمنام ببینی. خیلی کم پیش میآید. کم دیدهام. که فکر میکنم آن موارد معدود هم کار خودشان است. شب میروند از روی قبرهای دیگر برمیدارند و میگذارند روی قبر خودشان. پس از اینها نباشد.
۶- پس برای آنها که برای جنگ ثانیهشماری میکنند تنها یک پیشنهاد دارم. که بروند سری به قطعهی ۴۴ بهشتزهرا بزنند. کاری نکنند. بروند همینطور آنجا دقایقی بایستند. این پیشنهاد را هم برای اسرائیلیها دارم. آنها هم میتوانند همین کار را بکنند. بالاخره آنها هم حتمن قبرستانی دارند که سربازانی در آنجا خفته باشند. آنها هم بروند آنجا همینطور بایستند و نگاه کنند.
۷- در این آشفتهبازار، در این هیاهو فکر میکنم تنها کاری که میشود کرد، به عنوان یک راهِ حل، بغل کردن همدیگر است. هر کسی هر جایی که نشسته است، کناردستی خود را برای دو دقیقه، صدوبیست ثانیه بغل کند. زنت را، معشوقهات را، مادر و پدرت را نمیدانم اگر کسی را هم نداشته باشی، برو پارک روی نیمکتی بشین و بغلدستیات را بغل کن. حیوان خانگی که داری؟ سگی، گربهای؟ آنها را بغل کن. نمیدانم چیز محبوبت را بغل کن. فیلم محبوبت را، کتاب محبوبت را، رادیو داری؟ چوبلباسی؟ آنها را بغل کن. خلاصه چیزی را بغل کن. بی بغل کردنی نمان. تنها دو دقیقه. تنها صدوبیست ثانیه. اگر نتوانی دو دقیقه محبوبت را بغل کنی، اگر محبوبت صدوبیست ثانیه در بغلِ تو آرام نگیرد که یعنی اوّل مصیبت. نگارنده نتوانست. «ما نگفتیم، تو تصویرش کن.»
۸- از جنگ نمیترسم. چون با بمب اوّل که سرِ کوچهی بالایی میخورد، مفقودالاثر میشوم.
۹- همین الآن آن صدایی که صحبتش را کردم برایم نجوا میکند. هیو در «درّهی من چه سرسبز بود» جان فورد یادتان هست؟ تکگویی ابتدایی فیلم؟ آنجا که میگوید: «دارم بار و بندیلم را توی شالِ آبی کوچکی که مادرم موقع کار خانه آن را به سرش میبست، میبندم و از درّهی خودم میروم. و اینبار دیگر برنمیگردم.» این را میگوید.
۱۰- دستش را روزی میگیرم. شاید جایی نرفتم، نرفتیم. همینجا بمونم، بمونیم. امّا درواقع میروم، میرویم. بعضی موقعها میروی، در حالی که نرفتی. هستی امّا دیده نمیشوی. مثلِ چی؟ مثلِ «شهیدِ گمنام».