انگار قرار است توی بعضی از فیلمها، یکی باشد که با صورتاش، با حرفهایش، وقتی که میخندد، وقتی که غمگین میشود، تو را یاد کسی بیاندازد. کسی را برایت زنده کند. از چراغ بیرون بیاید. تیتراژ پایانی که بالا میآید دوباره او میرود. میمیرد. توی چراغ برمیگردد.
شنبه
چهارشنبه
شاید بروم
۱
روی کاغذی نوشتهام:
«کیفِ پول
موبایل
و دستهکلید را
فراموش مکن.
ممنون.»
کاغذ را بالای دستگیرهی در چسباندهام که هر زمان میخواهم از خانه بیرون بروم، آن را ببینم. اوایل جواب داد. این سه قلم جنس را فراموش نمیکردم. امّا یک مدّت بعدتر، به حالت قبل برگشتم. هر چندروز یکبار تا سر چهارراه میرفتم و میدیدم یکی از آنها را فراموش کردهام. کیف پول. وسطهای مسیر متوجّه میشوم فراموشش کردهام. ته خط به راننده میگویم مسیر را دربست برگردد تا کیف پولم را بردارم تا با او حساب کنم. دستهکلید. فراموش کردن آن متحمل رنج بیشتری است. آنهم درست وقتی که در را بستهام. از آن وحشتناکتر آن روز صبح بود. زیر دوش، وقتی داشتم چایی میخوردم، دکمههای لباسم را میبستم، دائم داشتم همین سه خط را زیر لب زمزمه میکردم. پشت سر هم. دقایقی بعد، پشت در، ایستاده بودم. هر سه را فراموش کرده بودم. فکر میکردم و میکنم ریشهی مشکل اینجا است که آن تکه کاغذ، برایم چیز عادیای شده؛ دیگر به چشم نمیآید؛ بخشی از در شده است. مرحلهی بعدی؛ رفتم یک کلید از روی کلید اصلی زدم. زاپاس. تا آن را بیرون خانه بگذارم. گذاشتم. چند روز بعد؛ روی پلّهی جلوی در خانهام نشستهام. خیره به پایین؛ به پیچوتابهای بند کتونیهایم. کلید زاپاس را کجا گذاشتهام؟
۲
آنجا که میایستی جلوی ماشین؛ در شب. از پشتت نور چراغهای ماشین میتابد. سایهای دراز و طولانی میافتد وسط جاده. اول جاده اینجوری میایستی؛ دست به کمر. سیاهی روبهرو را نگاه میکنی. راه میافتی. از آینهی بغل نگاه میکنی. کنار در تا لبهی چراغِ پشت. آینهی وسط؛ سیاهی. گاردریلی که تا نور رویش میافتد، برایت سریع تکّهی بعدی را میسازد. فلشهایی که یکییکی غیب میشوند. دو سگی که کنار جاده نشستهاند. سنگین و باوقار. از کنارشان میگذری. چشم در چشم ایشان میشوی. با نگاهشان تعقیبت میکنند. سربالایی را میروی. بعد سرپایینی. به ته جاده میرسی. یک دوربرگردان میبینی. حتماً دور خواهی زد. همان مسیری که آمدهای را برمیگردی. همان مسیری را رفتهای که برمیگردی. به تهِ جاده که درواقع میشود اوّل جاده، میرسی. یکبار دیگر برمیگردی. در یکی از همین رفتنها و آمدنهاست که از دور، نور چراغ ماشینی را میبینی. سرعتت را کم میکنی. ماشین روبهرویات هم سرعتش را کم کرده است. به هم میرسید. از کنارش رد میشوی. خودت را میبینی که پشت آن ماشین نشستهای. خودت را از فاصله میبینی. خودت را وقتی داری میروی، میبینی که داری میآیی. به اوّل جاده که درواقع میشود تهِ جاده، میرسی. یک دوربرگردان میبینی. حتماً دور خواهی زد.
۳
پدرم زنگ زد و گفت باهاش بروم بازار ترهبار. کمکش کنم. لیست را به من داد و گفت از اوّل لیست شروع میکنیم خواندن و خریدن. یکییکی میخواندیم و میوهها را میخریدیم. صفهای منظم هندوانه. گوجههای درهم. جعبههای پیاز و سیبزمینی؛ آنها را همیشه آن پایین، زیر سینیِ میوههای دیگر میگذارند. در حالی که بیشترین مصرفکننده را دارند. برای برداشتنشان باید دولّا شوی. از دور آدمهای دولّایی را میبینی. وسط بازار راه میرفتیم در حالی که کیسههایی را من در دست داشتم. پدرم روی یک خط مستقیم راه میرفت. من یک کم به دو طرف تلو میخوردم. چند قدمی عقب میماندم. خودم را میرساندم. پدرم لیست را دست گرفته بود. بالا و پایینش میکرد. میوههایی را که خریده بودیم از اوّل مرور میکرد. شروع کردم از فراموشیهایم با او گفتن. اینکه چندوقت است چیزهایی را فراموش میکنم. خاطراتی را فراموش کردهام. به او گفتم تا حالا چنین چیزی سابقه نداشته. سابقه نداشته که مثلاً اسم فیلم یا کتابی را بشنوم یا بخوانم، بعد به یاد نیاورم آن را خواندهام یا دیدهام. بعد آن فیلم یا کتاب را نصفه ببینم و بخوانم، بعد به یاد بیاورم که دیدهام یا خواندهام. به او گفتم برخی از صورتها را فراموش کردهام. بیستدقیقهای شد. یک نفس حرف زدم. میخواستم بدانم در خانوادهی ما سابقهی فراموشی، آلزایمر بوده یا نه. ژنش هست یا نه. گفت نه. بعد گفت آره. گفت مادرِ داییِ مادرت آلزایمر داشت. بعد گفت عمورجب، عمویش یعنی عموی پدرم هم آلزایمر میگیرد. البته این را هم گفت که به آلزایمر او بعضیها شک داشتند. خیلیها، همان موقع، چندسال قبل، پیش از مرگش، میگفتند خودش را به فراموشی زده، در حالی که سالم بوده. انگار چندباری گاف داده و به او شک کرده بودند. آقاجون هم بوده. او هم آلزایمر گرفته بود. البته چیزهایی که گاهی به یاد میآورد، مهمترین چیزها و کسانِ زندگیاش بودند. که خدا را شکر. میتوان گفت آلزایمرش از این نظر خوشخیم بوده. تهلیستمان، خیار بود. خیار مانده بود. هر چه گشته بودیم، تنها خیار سالادی در بازار موجود بود. خیار کوچک و باریک میخواستیم. رسیدیم به آخرین میوهفروشیها. پدرم ایستاد دم مغازه. من آن طرفتر، داشتم مگسهایی را که روی سبدهای انگور مینشستند، نگاه میکردم. صدام زد. یک خیار نسبتاً بزرگ دستش گرفته بود و میگفت «خوبه؟» ماندم چی جوابش را بدهم. گفتم «هرچی صلاح میدونید.»
۴
میخواهم مرخصی بگیرم. برای یک مدّتی. برای اولینبار است. تا حالا، در این هشت- نه سالی که کار میکنم، مرخصی نگرفتهام. باید برای سردبیر توضیح بدهم. دلایل مرخصیام را بهش بگویم. هنوز تصمیم نگرفتهام چندروز مرخصی میخواهم. هنوز هم نمیدانم میخواهم در مرخصی چه کنم؟ کجا بروم؟ شاید بروم خانهی فریدونکنار، چندروزی بمانم. شاید هم بروم مشهد. شاید هم بمانم توی خانه. از صبح که دفتر آمدهام، نشستم و روی متن نامهی مرخصیام کار کردم. چندتایی هم نوشتم امّا به نظرم رسید که طولانی شدهاند. هفتصد، هشتصد کلمه برای یک مرخصی؟ منشی میگفت که مرخصینامه با سربرگ مجله چاپ نکردهاند. به او درخصوص لزوم چنین نامههایی تذکر دادم. سرش پایین بود و داشت چیزی میںوشت. بیشتر از این با او سخن نگفتم. حتماً باید نامههای تیپی برای مرخصی وجود داشته باشد. در گوگل کلمات «نامه»، «مرخصی» و «مرخصینامه» را سرچ کردم. لینکی داد که در آن به سایتی رفتم که انواع و اقسام نامههای اداری، چگونگی نوشتنشان و... آمده بود. شاد شدم. ازش پرینت گرفتم. الآن چندساعتی میشود که پای آن نشستهام. از آن چیزی که فکر میکردم سختتر است. با «جناب آقا» و «سردبیر محترم مجله» و «سلام و احترام» و «بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب............... با توجه به پارهای از مشکلات، متقاضی استفاده از مرخصی، از تاریخ ............... تا تاریخ ............... هستم.» هیچ مشکلی ندارم. نقطهچینها را کموبیش پُر کردهام. تاریخها مانده است. خاصّه تاریخ دوّم. بازگشت. مشکلم بیشتر بخش دوّم نامه است. آنجا که آمده «خواهشمند است درصورت صلاحدید با توجّه به نیاز مبرم و ضرورت موضوع با تقاضای اینجانب موافقت و دستورات لازم را در این خصوص صادر فرمایید.» یکجوری است. نمیتوانم با آن کنار بیایم. آدم را ذلیل و بدبخت نشان میدهد. حذف هم کنم از نامه چیزی نمیماند. اصلاً دیگر مرخصینامه نیست. با آن خط پایانیاش هم ابداً مشکلی ندارم: «پیشاپیش از مساعدت و حسن اعتماد جنابعالی کمال تشکر را دارم.» نامه را باید با ادب خویش ببندی. اما مشکل همان بخش دوّم است. هی پاکش میکنم، هی کنترل زِد میزنم. لای قوانین نگارش نامههای اداری و دندانههای بروکراسی گیر کردهام.
یکشنبه
والت دیزنی: منم «آقای بنکس» خودم رو دارم. مالِ من سیبیل داره... تا به حال توی شهر کانزاس بودی، خانم تراورز؟ اصلن چیزی راجع بهش میدونی؟ توی زمستونها ممکنه سرد بشه؛ خیلی سرد. پدر من، الیاس دیزنی، یه پخشکنندهی روزنامه بود؛ دوبار در روز؛ چاپ صبح و عصر. پدرم یه آدم سختگیر بود. اون به پشه هم خون نمیداد. او کسی رو استخدام نمیکرد. از من و برادر بزرگترم، روی، استفاده میکرد. من اون موقع هشت سالم بود. فقط هشت سال. همونطور که گفتم، زمستونهای سختی بودن. الیاسِ پیر تا موقعی که کفشهامون درب و داغون نمیشد، به فکرِ خریدن کفش جدید نمیافتاد. راستش، خانم تراورز، بعضی وقتها برف میریخت روی سرم و مثل ملاس اون رو کنار میزدیم. سرما و رطوبت توی کفشهامون نفوذ میکرد. پوست صورتم لایهلایه میشد. بعضی وقتها دلم میخواست خودم رو توی برف فرو کنم تا وقتی بیدار بشم، ببینم همهی اینا گذشته، یا همچین چیزی. نمیدونم. بعد موقع مدرسه رفتن میشد؛ خیلی سرد و مرطوب بود؛ حل کردن معادلات و این چیزا. بعدشم باید قبل از تاریکی از بین اون برفها میرفتیم خونه. مادرم بهمون شام میداد. بعدشم باید میرفتیم بیرون. دقیقن همهی این کارها رو برای چاپ عصر انجام میدادیم. «باید سریع باشی والت. اون روزنامهها رو برسون به ایوونها و زیرِ درِ مغازهها و خونهها. یا اینکه بابات از کوره درمیره.» اینا رو نمیگم که شما رو ناراحت کنم خانم تراورز. من زندگیم رو دوست دارم. فکر میکنم این یه معجزهس. من عاشق پدرم بودم. اون مرد فوقالعادهای بود. وقتی راجع به اون بچهی کوچیکِ روزنامهپخشکن توی برف و اون الیاس دیزنی پیر با اون مشت و لگدهاش فکر نمیکنم، اون موقعس که احساس خستگی میکنم... این بچهها نیستن که برای نجات آدم میآن، این پدرهاشون هستن.
[نجات آقای بنکس، جان لی هنکاک، ۲۰۱۳]
چهارشنبه
هر داستانی یک آغاز داره، یک میانه داره و یک پایان. این رو ارسطو گفته. این سه تیکهی حیاتی. که هر کدوم از این سه تیکه، خودشون به سه تیکه تقسیم میشن. یعنی آغازی دارن، میانه و پایانی دارن. و همینطور سه تیکههایی که از سه تیکهها تکثیر میشن و باز هر کدوم به سه تیکه تقسیم میشن که آغاز و میانه و پایانی دارن. امّا گاهی آدم اون تیکهی میانی داستانش رو فراموش میکنه. تنها آغازش رو به یاد میآره. مثل عکسها. آلبومت پُر است از عکسهای کودکیت. بعد یک گسل عظیم؛ دورهی غیبت. و بعد به یکباره عکسهایی با سیبیل. میگم چرا امیرمسعود که آخر هفتهها مییومد با دوربین عکاسیش، ما رو، مایی که تازه از گرمابهی مسجد به خونه اومده بودیم، جمعهها، به دیوار میخ میکرد و ازمون عکس میگرفت، بعد از یه دورهای دیگه نیومد؟ از پدرم پرسیدم. پدرم یک کهنالگوئه. سرش رو بالا میآره، میگه «لوک ات می؟» نگاش میکنم. سرش رو میاندازه پایین. آلبوم خودش هم همینه. عکسهای بچگیش. بعد هیچچی. و بعد عکسهایی با ریش. توی دوربین زل زده؛ با اخم، با غم. انگار قبل از اینکه جلوی دوربین بایسته بهش ظلمی شده. این وسط چی شده؟ میگم این داستان ناقصه. پلاتش کامل نیست. اون صدای همیشگی توی سَرم میگه حالا امیرمسعود هم مییومد عکس مینداخت. چی بود؟ خوب بود اون عکسهای زرد؟ اون چهرههای رنگپریده؟ بهش میگم بههرحال نبودن بهتر از ناقص بودنه.
گاهی پایان داستان همون آغازش میشه. مثل اونجا که میرسلاو اسکار واینوویچ نوشته «در سیزدهم جولای ۱۸۹۳ من عاشق شدم.» داستان او اونجایی آغاز میشه که به پایان میرسه. داستانش رو جایی میبنده که شروع میکنه. میگم آدم باید بتونه، یعنی زور بزنه اون سه تیکهی ازلی و ابدی رو کنار هم بگذاره. سه تیکههای هر کدام از اون سه تیکه رو نیز. و سه تیکههای اون سه تیکههای بعدی رو. و اون سه تیکههای -که دیگر خیلی ریز شدهان- آن سه تیکههای بعدی رو. میگم بالاخره یک روز میآد آدم اون تیکهی میانی رو به یاد میآره. یا دستکم اونجوری که میخواد برای خودش میسازه. اونجوری که دوست داره. وقتی بهش میگم یککم صبر کن، امون بده، همینروزاست که حالم خوب میشه، برای همینه. برای اینه که دارم این تیکهها رو درست میذارم کنار هم.
بالاخره روزی میآد که آدم حال خوبش رو میبینه. جلوی دوربین میایسته. دستی به پیرنش میکشه. یقهش رو صاف میکنه. یککم سرش رو کج میکنه. و به قول ارسطو بعد از آغاز، اگه میانه رو خوب فهمیدی، بهسوی پایان میل میکنی. میل میکنی.
دوشنبه
به مرغها، چند روز پیش از سلاخیشان، در مرغداریها، سویا میدهند. سویا را خیس میکنند و جلوی مرغها میگذارند. یک روز کامل مرغها سویا میخورند. آب به مرغها نمیدهند. سویا باعث تشنگی میشود. مرغها سویا را بسیار دوست دارند. نمیتوانند از خوردن سویا دست بکشند. سویا میخورند و تشنهتر میشوند. سویا میخورند و تشنهتر میشوند. مرغها برای رفع تشنگیشان چارهای جز خوردن سویای مرطوب ندارند. روز به پایان میرسد. فردایش به مرغها تنها آب میدهند. مرغها آب میخورند. یک روز کامل مرغها تنها آب میخورند. چاقیشان که به کفایت رسید آنها را به سلاخخانه میفرستند.
تمامِ عصرِ امروز به فکر کردن در اینباره گذشت.
ایش موشته میت ماینر فراو اشپرشن... بیته... بیته... بیته...
امروز مجله نرفتم. دیروز هم نرفتم. دو روز پیش هم نرفتم. توی خانه ماندهام. توی خانه راه میروم و سرفه میکنم. چند سرفه پشتسرهم میکنم. به دستشویی میروم و سرم رو توی کاسهی دستشویی میبرم و سرفه میکنم. صورتم را با آب گرم میشورم و بیرون میآیم. تقویم را نگاه میکنم. الآن وقت مریض شدنم نیست. هر سال اواسط مهر، مریض میشوم. تلفن را برمیدارم و شماره میگیرم. ابتدا کد مربوطه و بعد شماره. خانمی آنطرف خط، گوشی را برمیدارد. میگویم با فلانی کار دارم. اگر ممکن است صدایش کنید. به ترکی جوابم را میدهد. نمیفهمم چه میگوید. دوباره خواستهام را برایش میگویم. همینقدر میفهمم که همان جواب اولش را تکرار میکند. قطع میکنم. پاکت شیر را از یخچال برمیدارم. توی شیرجوش میریزم. صدای روشن شدن کبریت. صدای شعلهور شدن اجاق گاز. صدای برخورد شیرجوش با فلز اجاق. شعلهی اجاق را کم میکنم. توی کابینتها دنبال شیشهی عسل میگردم. سرفه میکنم. ایناهاش. شیر آرامآرام به دهانهی شیرجوش نزدیک میشود. زیر اجاق را خاموش میکنم. سه قاشق عسل توی لیوان میریزم. روی آن شیر. هم میزنم. ایستاده وسط آشپزخانه جرعهای میخورم. میسوزاند و پایین میرود. گوشی تلفن را برمیدارم. کد و سپس شماره را میگیرم. بوق میخورد. صدایی از آنطرف خط میآید؛ نفسنفسزنان. «الو؟» احساس میکنم عصبانی است. همان جملات را با صدای بلندی میگوید. خیلی شمرده و آهسته حرف میزنم. به او میگویم با چه کسی کار دارم، چیکارش دارم، برای چی، کارش دارم. به او میگویم من مزاحم نیستم. به او میگویم من هموطنش هستم. از تهران زنگ میزنم. احساس میکنم آرام شده است. شمرده جوابش را تکرار میکند؛ به ترکی. نمیفهمم چه میگوید. قطع میکنم. لیوان را برمیدارم. تمام شده. تنها کمی عسل توی لیوان تهنشین شده است. لب لیوان را روی لبم میگذارم و بالا میآورم. با دست دیگرم چندضربه به ته لیوان میزنم. عسلها پایین نمیریزد. گوشی را برمیدارم و کد و شماره را میگیرم. همزمان برنامهی رکوردر موبایلم را اجرا میکنم. موبایل را نزدیک گوشی تلفن میآورم. میخواهم حرفهای آن خانم را ضبط کنم تا برای حسین بگذارم و او برایم ترجمه کند. زنگ میخورد. کسی برنمیدارد. ساعت را نگاه میکنم. حتمن شیفت کاریاش عوض شده است. شاید بین دو شیفت است. گوشی را قطع میکنم. به آشپزخانه میروم. قاشقی برمیدارم و عسلهای تهنشینشدهی توی لیوان را میخورم. سرفه میکنم. دستم میلرزد. قاشق میلرزد. قاشق به دیوارهی لیوان میخورد. روی صندلی که به تازگی در آشپزخانه گذاشتهام مینشینم. همیشه از نشستن در آشپزخانه احساس خوبی بههم دست میدهد.
یکشنبه
یاد روزی افتادم که با خالهام، پسرش میثم و زن میثم اعظم رفته بودیم بهشتزهرا، سر قبر عموکریم؛ شوهرخالهام -که خدا رحمتش کند. زمستان بود. یک هفتهای میشد در تهران برف میبارید؛ ریز. برف، ریز که باشد مینشیند. بهشتزهرا سفید شده بود. یکی از زیباترین چیزهایی که تا آن زمان دیده بودم. حال خوبی داشتیم. توی برفها راه میرفتیم. از میان قطعهها و ردیفها میگذشتیم. به قطعهی عموکریم رسیدیم. قبرها معلوم نبودند. تنها برف بود. میثم از حافظهاش کمک گرفت و گفت "تقریبن باید اینجا باشه." شروع کردیم برف را از روی سنگ قبر کنار زدن. قبری که میثم میگفت، قبر عموکریم نبود. نام یک بندهخدای دیگری رویش نوشته شده بود؛ سبحان فاضلی. هنگام مرگ ۶۴ساله بود. کناریاش را پاک کردیم. آنهم نبود. اینور و آنور و بالا و پایین آن قبر را هم پاک کردیم امّا نبود. یک ردیف بالاتر را هم تمیز کردیم. بالاخره قبر عموکریم پیدا شد. نشستیم و دوانگشتی به سنگ قبر زدیم و فاتحهای خواندیم. به میثم گفتم "ببین چند قبر مونده تا این یه تیکه کاملاً تمییز شه. بیا بقیهش رو هم انجام بدیم." شروع کردیم به پاک کردن قبرهای باقی مانده. دستمان یخ زده بود اما داشتیم کیف میکردیم. خالهام روی صندلی کوچک تاشویی که همراهش آورده بود، سر قبر عموکریم نشسته بود و قرآنی باز کرده و میخواند. هوا سرد و گرفته بود. لامپ تیرهای برق روشن شده بودند. وسط تمیزکردنها شروع کردیم بههم برف انداختن. با تُنِ صدای خالهام که بالا میرفت، و با اخم نگاهمان میکرد، آتشبس میکردیم و اندکی بعد دوباره بههم برف میانداختیم. کارمان تمام شد. برگشتیم و سر قبر عموکریم نشستیم و فاتحهای دیگر خواندیم و چای و خرمایی خوردیم. ساعتی گذشت. خیلی دوست داشتم صاحبی از صاحبان قبرها بیاید و سنگهای تمیزشده را ببیند و دلخوشیاش را ببینم. اما کسی نیامد. برف شروع به باریدن گرفته بود؛ ریز. عازم رفتن شدیم. برگشتم و به پشت سر و به آن یک تکه از قبرستان نگاه کردم. مانند اثری هنری شده بود. باید از آن فاصله میگرفتی و میدیدیش. ردیف، پشتسرهم، منظم؛ سنگرهای برفی.
سهشنبه
دوشنبه
بدو، نایست
اینجا خانهی کودکی من است. این چارچوب در فلزی سبزرنگ. قبل از من، چوبی بود. شهر که بزرگ شد در چوبی را برمیدارند و در فلزی جایش میگذارند. در را که باز میکنی پلههاست. چنددههزار بار این پلهها را بالا و پایین کردهام. به آنها آشنایم. پلههای موزائیکی، تنگ، با گوشههای گرد، با ارتفاع زیادتر از معمولشان؛ چسبیده به نردههای سبزرنگ. آلن روبگریه بود که برای توصیف رنگ، شکل، بو و سرگذشت یک مکان، به جای استفاده از استعاره و تمثیل، از عدد و اندازه استفاده میکند. از طول و عرض میگوید. از فاصلهی درختها تا بالکن. یازدهپله را که بالا میروی، به محوطهای یکونیم در یکونیم متری میرسی که دو مسیر را میتوانی انتخاب کنی. دومتر آنطرف، سمت چپ، آشپزخانه و نیممتر اینطرف، نزدیکتر، سمت راست، هال است. با چهار قدم، میرسم به بالایش، زیر طاقچه همانجایی که مینشستم و مشقهایم را مینوشتم. طاقچهای با ارتفاع یک متر و هفتاد سانت، بالاتر از کف زمین. میزان، طاقچه بود. میزانِ قد کشیدن، میزانِ دلیری. که هر کس پرید و دستش به طاقچه خورد، آن روز، روز اوست. روی طاقچه دست میکشم. قرآن و نهجالبلاغه و سجاده رو میتوانم لمس کنم. روزهایی که ناصر میآمد و بلندم میکرد و میگذاشت روی طاقچه. از آنجا توی بغلش میپریدم. چهرهی همیشه رنگپریدهاش. که سه سال بعد با شلیک یک قناسه سرش آنچنان پرید که جنازهاش را وقتی آوردند دو تکه بود. با چهرهای رنگپریدهتر لابد. من ندیدماش. آن روز شلوغ بود. سمت چپ طاقچه، تکیه به دیوار، قلمروی آقاجون بود. تکیه به پشتیاش، نشسته روی زیرانداز. به پشتی نزدیک نمیشدم. آقاجون تشر میزد. پشتِ پشتی، سیگار و جاسیگاریاش را میگذاشت. روبهروی طاقچه، آنطرف هال، اطاق کوچکی است. عرض هال را طی میکنم؛ دو متر. اینجا اطاق خواب است. داخلش که میروم وسایل اطاق را در هوا ترسیم میکنم. تلویزیون، دشکها و متکاها، کتابخانهی پدر. گرمترین جای خانه در زمستانها این اطاق بود. کرسی آن گوشهی دوضلعی بود. یک چراغ علاالدین نفتی هم آن وسط. درِ اطاق، زمستانها بسته بود. گرما بیرون نرود. به سمت چپ توی اطاق که میپیچی، به طرف ضلع المانند، کمد دیواری است. تابستانها آن داخل خنک بود. راه که میروم صدای شکستن خردهشیشه و تکههای کوچک آجر میآید. آشپزخانه. مادرم ایستاده کنار گاز. مادرجون روی صندلی در حال حرف زدن هستند. راهپلهی کنار آشپزخانه را نگاه میکنم. بالا میروم. دستشویی. کابوس شبها. که جرئت نمیکردم از آن پلهها بالا روم و پایم را داخلش بگذارم. آن کاسهی شیبدارش که تهش چاه بود. چهقدر ازش میترسیدم. سالها، برای مدتها از ترس اینکه نکند داخلش بیفتم و کسی صدایم را نشنود، کامل سر کاسه نمینشستم. پدرم صدایم میکند. «زیر این تیغهی دیوار چندتا از اسباببازیهات رو گذاشتم. روزی که میخواستن خرابش کنن، میآم برمیدارم.» نگاهش میکنم. بخشی از نوجوانی او هم در این خانه گذشته. دیگر فکر نمیکنم پیش بیاید خانهی کودکی پسر و پدری، یکجا باشد. نمیدانستم چهجوری ازش بپرسم که او هم دارد به چیزهایی که من فکر میکنم فکر میکند؟ از هال بیرون میآیم. بالای پلههای ورودی میایستم؛ بالای آن یازدهپله. همینجا بود که ایستاده بودم، با مدادی در دست. چند ثانیهای قبلترش مادرم صدا زده بود «بیا ببین کی اومده...» دویده بودم. همینجا که ایستادهام. پایین پلهها را نگاه میکردم؛ کنار درِ باز شده، جلوتر از چارچوب. پدرم بود. با پوتینهای سیاه و شلوار و پیراهنی خاکیرنگ. میرفت، مهر نشده بود و مدرسه را ندیده بودم. برگشته بود، من کلاس دوم را شروع کرده بودم. یکسال رد شده بود. از آن پایین صدایم میزد. برگشتم مادرم را دیدم. خندید، «برو پایین بچه». آهسته، دست به نرده پایین رفتم. حیا بود، خجالت بود، هرچی؛ خیلی آرام رفتم در آغوشش. توی بغلش از پلهها، سر روی شانههایش، بالا آمد، بالا آمدیم. پدرم از در خانه بیرون رفته بود. سمت راست و چپ آن کوچهی تنگ و باریک را نگاه میکرد. پشت سرش به پلهی سوم که میرسم، پایین را نگاه میکنم. فاصلهی کمی است. اینقدر کم که با یک گام بلند میتوانم جلوی در برسم. وقتی از پلهی سوم میپریدم، وقتی با پا روی زمین میآمدم، اگر تعادلم را حفظ میکردم و دستم را روی زمین ستون نمیکردم، میایستادم، موفقیتی بزرگ بود، گامی بزرگ بود. از پلهی سوم همان طوری میپرم. زمین که میآیم گرد و خاک بلند میشود. برمیگردم و خانه را نگاه میکنم. نجوا میکنم: «آقاجون، مادرجون... ناصر... خدابیامرزدتون.»
چند روز دیگر این خانه خراب خواهد شد. خراب کردن خانه، خیلی سریع و تند انجام میشود. صاحبِ خانه، دایی پدرم، به پدرم گفته که بهش گفتهاند یک روز یا نهایتن دو روز طول میکشد که اینجا رو خراب کنند.
مارشال برمن توی کتاب «تجربهی مدرنیته» نوشته «درس اصلی زندگی در محلهی برونکس این بود که فرار کن... اگر میخواهی مدرن باشی، بدو، نایست. امّا من ندویدم. نشستم گریه کردم.» خانه که آمدم سخت گریستم.
شنبه
شان: هیچوقت نمیتونی بگی چه احساسی داری وقتی که کنار زنی بیدار میشی و میبینی واقعن احساس شادی میکنی. اگه دربارهی جنگ ازت بپرسم، احتمالن شعری از شکسپیر رو برای من میخونی اما تو هیچوقت نزدیکش هم نبودی. تو هیچوقت سرِ بهترین دوستت رو توی بغلت نگرفتی، در حالی که داره نفسهای آخرش رو میکشه و با نگاهش بهت التماس میکنه که کمکش کنی. اگه از تو دربارهی عشق سؤال کنم، احتمالن یه غزل عاشقانه برای من میخونی، اما تو هیچوقت به زنی نگاه نکردی که بخواهی جونت رو فداش کنی. کسی رو نشناختی که با چشماش بتونه تو رو از خودبیخود کنه و احساس کنی خدا فرشتهای رو از آسمان برای تو به زمین فرستاده. که تو رو از اعماق جهنم نجات بده. و تو نمیدونی چهطور میتونی فرشتهی اون باشی تا همون عشق رو نسبت به او برای همیشه نگه داری. برای هر چیزی، حتا برای سرطان... تو چیزی دربارهی نشستن و خوابیدن در اتاقهای بیمارستان نمیدونی. دو ماهِ تمام؛ در حالیکه دستش رو توی دستت نگه داشتی؛ چون دکترها توی چشمات میتونن بخونن که ساعت ملاقات برای تو معنی نداره. تو دربارهی دلتنگی حقیقی چیزی نمیدونی چون این، تنها زمانی اتفاق میافته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی. من شک دارم تو جرأتش رو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی بشی.
[ویل هانتینگ نابغه، گاس ون سنت، ۱۹۹۷]
دوشنبه
غزل
از تیغهی کوتاه دیوار رد میشدم و میرفتم آنطرف، روی پشتبام خانهی محمود. تابستانها روی پشتبام جا پهن میکردند، منتهاالیه قسمت شمالی، کنار دیوار خرپشته، که صبح دیرتر از همه آنجا آفتاب میزد. خانوادهی من چندان به این کار علاقهمند نبودند. خیلی کم پیش میآمد که شبها روی پشتبام بخوابند. اما من خوابیدن روی پشتبام را خیلی دوست داشتم. بیشترِ شبها بالش و پتویم را زیر بغلم میزدم و میرفتم پیش محمود. محمود یه دشک اضافه برای من کنار خودش میانداخت. اما بالش و پتو را باید خودم میبُردم. توی تاریکی مینشستیم و منتظر، تا آقامنصور بابای محمود خوابش ببرد. محمود یکسری کارت داشت، بیست، سیتا، عکس سوپر بودند؛ زنهای لخت؛ زنهایی که پایشان را باز کرده بودند، سینههایشان را فشار میدادند، پشتشان را کرده بودند و... آنها را نگاه میکردیم. هر بار برایمان تازه بودند. تا نیمهشب میگفتیم و میخندیدیم. هر شب یکی از زنهای تو کارت را انتخاب میکردیم، با آنها حرف میزدیم، گاهی فحش میدادیم، دستور میدادیم، امرونهی میکردیم و... یکبار به محمود گفتم چندتا از آن کارتها را بهمن بدهد. قبول نکرد. نداد. محمود آن کارتها را خیلی دوست داشت. بعضی از شبها غزل خواهر محمود هم بالا میآمد و میخوابید. شبهایی که غزل هم میآمد من و محمود باید منتظر میشدیم تا غزل هم خوابش ببرد و بعد کارتها را نگاه کنیم. غزل موهای قهوهای داشت، فِر بودند. صورت گردی داشت. چشمهایی داشت که توی شبها، شبهایی که روی پشتبام میخوابید، سیاه و تیره بودند اما صبحها روشن میشدند، قهوهای میشدند. توی آن کوچه و سهتا کوچه بالاتر و پایینترش، حتا توی بیستمتری که کاسبهای محل آنجا زندگی میکردند، بهنظرم زیباترین دختر بود. او ناقض آن فکرم تا آن زمان بود که پولدار باشی، خوشگلتری. غزل خیلی زیبا بود. شبها میگذشت و من بیشتر آن شبها را روی پشتبام خانهی محمود میگذراندم. آن کارتها را دوست داشتم. نگاه کردن به آنها را دوست داشتم. آن سکوتی که بین من و محمود میشد، وقتی که عکسها را میدیدیم، دوست داشتم. اما دوست هم داشتم غزل هم گاهی بالا بیاید، هرچند آن عکسها را دیرتر میدیدیم. دیدن غزل را هم دوست داشتم. جای غزل آن طرف محمود بود. من آخرین نفر، چسبیده به دیوار خرپشته میخوابیدم. بعد محمود کنارم میخوابید و شبهایی که غزل بود، کنارش میخوابید. بابای محمود هم آنطرفتر، میافتاد و میخوابید. غزل دیرتر میآمد. معمولاً پارچ آب را میآورد. پارچ را میبُرد و میگذاشت آن گوشۀ پشتبام، کنار لولهی ناودان که پایمان بهش نخورد. غزل دوتا شلوار نخیِ گشاد داشت که آنها را هرچند شب یکبار عوض میکرد. یکی با نوارهای عمودی آبیِ روشن یکی با نوارهای زرد. شلوارهایش را دوست داشتم. غزل با آنها یکجور بامزهای میشد. پیراهن و تیشرتش را داخل شلوارش میکرد. شلوارش را از حد معمول کمی بالاتر میکشید. بامزهتر میشد. وقتی میآمد شاد میشدم. شلوغ میکرد. داد میزد. وسط من و محمود میپرید. خوابیدن بابایش را مسخره میکرد. ادای اکرمخانوم مادرش را درمیآورد وقتی که دارد موی پایش را نخ میاندازد و... شبها وقتی محمود میخوابید من یککم بعدش بیدار میماندم. دمر، روی آرنجم دراز میکشیدم و نگاهم از روی محمود رد میشد و غزل را میدیدم. نگاه کردن خواب غزل را دوست داشتم. به نظرم در خواب زیبا بود. تا آن زمان فکر میکردم زشتترین حالت وقتی ست که آدم میخوابد؛ آن آب دهانی که بعضیموقعها توی خواب از کنار لب بیرون میریزد، موهایی که بههمریخته، دهان باز و... اما برای غزل همهی این اتفاقها گاهی میافتاد اما باز زیبا میماند. یک شب ساعتها پس از اینکه محمود خوابیده بود و من بیدار مانده بودم، غزل را دیدم که بیدار شده تا آب بخورد. از گوشهی چشمم میدیدماش که چهار دستوپا سمت پارچ آب میرود. آن شب چراغ خرپشته روشن مانده بود. نور از پنجرهی خرپشته رد شده و روی غزل میتابید. سایهی غزل روی سطح پشتبام افتاده بود. سایهای دراز که به نرمی حرکت میکرد. خیلی زیبا بود. بلند شدم و نشستم و آرام گفتم «غزل اونجا رو ببین.» غزل نگاهم کرد. گفت «چی میگی؟» گفتم «اونجا رو ببین.» غزل برگشت و سایهی خودش را روی کف پشتبام دید. خندهاش گرفت. همانجوری چهاردستوپا شروع کرد خودش را تکان دادن. قر میداد. سایه هم قر میداد. باسنش را تکان میداد. سایه هم باسنش را تکان میداد. بلند شد و شروع کرد شکلک درآوردن؛ با دستهایش، پاهایش. حرکاتش یکجور نرمیِ خاصی داشت که دوست داشتم. آقامنصور تکان که خورد، غزل پرید زیر پتو. سرش را از زیر پتو درآورد، نگاهم کرد. خندهمان گرفته بود. نگاهم میکرد. احساس خوبی داشتم. انگشتهای دستم را به شکل دوپا درآوردم و روی دیوار کنارم، ادای یکی را درآوردم که راه میرود و یکباره پشت سرش را نگاه میکند و میدود. تکرارش کردم. خودم را توی دشک، بالا کشیدم و از پشت بالش محمود، انگشتهایم را گذاشتم و بردم سمت غزل، که مثلاً یکی دارد، آرام سمتش میرود. غزل هم انگشتهایش را به شکل من درآورد. بههم که رسیدند، انگشتهایش را گرفتم. نرم بودند. پوست زیر ناخنهایش را دست کشیدم. خوشش آمد. با انگشتهایش بازی کردم؛ آنها را وزن میکردم، باز و بستهشان میکردم. سکوت کرده بودیم. چند دقیقهای شد. دستش را رها کردم و رفتم سر جایم خوابیدم. غزل هم برگشت و دراز کشید. از فردا شبش من و محمود و غزل منتظر میماندیم تا آقامنصور بخوابد، تا شروع کنیم به مسخرهبازی و حرفزدن. بعد، من و محمود منتظر میشدیم غزل هم خوابش ببرد تا کارتها را ببینیم. بعد من منتظر میشدم محمود هم خوابش ببرد تا غزل را تماشا کنم، در تاریکی. تمام تابستان آن سال این چرخه تکرار و تکرار شد. چندماه بعد از آن محل رفتیم. تنها محرمها بود که به محل میرفتم و محمود را میدیدم. بعد از یکی دوسال محرمها هم نرفتم. غزل را ندیدم تا چندین سال بعد، زمانِ اعدام مسعود؛ رفیقِ محمود؛ رفیقمان، هممدرسهایمان در زمان راهنمایی. یک روز صبح که هوا ابری بود، زمستان بود، سر تقاطع بیستمتری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان، یک نیسان آبیرنگ پارک کرده بود. پشتش دو میلهی آهنی جوش داده بودند، شبیه دروازهی فوتبال. طناب اعدام هم وسطش. مراسمی محقر. بین جمعیتی که دور نیسان به تماشا ایستاده بودند، سرک کشیدم، محمود را دیدم. غزل کنارش ایستاده بود. محمود اخمهاش توی هم بود. چندنفری را کنار زدم و جلو آمدم. محمود من را دید. دستش را بالا آورد. سیبیل درآورده بود، مثل خودم. دستی به غزل زد. غزل سرش را بالا آورد. دم گوشش چیزی گفت و به من اشاره کرد. فاصله یککم برای چشمانِ من تا وضاح ببینماش، زیاد بود. غزل را دیدم که با همان ناراحتیاش لبخندی زد. عینکم را جابهجا کردم و بالاتر بردم تا بهتر ببینماش. روسری بنفشی سر کرده بود و مانتویی مشکی به تن. من هم سرم را تکان دادم. همچنان زیبا بود. مسعود را با یک بنز مشکی با چراغهایی گردان اما خاموش آوردند. جمعیت ساکت شده بود. مادر مسعود جیغوداد میکرد. کسی حکم را خواند. چشمبند را از روی صورت مسعود برداشتند. محمود گریه میکرد، غزل هم. مسعود نه. مسعود به پشت نیسان رسید. میخواستند بالایش ببرند، پاهای مسعود لرزید. چندباری سعی کردند تا بالاخره مسعود روی پشت نیسان رفت. چهارپایه را که از زیر پایش کشیدند، نیسان آبیرنگ یککم تکان خورد و بعدش بیحرکت شد. محمود چمپاتمه زده بود روی زمین و سرش را توی دستهایش پنهان کرده بود. غزل دولا شده بود و محمود را دلداری میداد. جمعیت متفرق میشد. دوست داشتم بروم سمتشان. نرفتم. از سرِ تقاطع بیستمتری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان دور شدم. دیگر هم نه محمود را دیدم و نه غزل را.
اشتراک در:
پستها (Atom)