چهارشنبه

نامه‌ای عاشقانه از آسایش‌گاه ایالتی

عکس را گذاشته بود کف دستش. آورد جلوی چشمام. روی پنجه‌های پایش نشسته بود. یک دستش را روی قلبش گذاشته بود و نوک انگشت‌های یک دستش هم روی زمین. حفظ تعادل. شده بود عین کارآگاه‌هایی که بالای سر جنازه‌ای می‌نشینند. شده بود عین شکارچی‌ها بالای نعش حیوانی. اما او نه کارآگاه بود، نه شکارچی. نه سرنخی کشف کرده بود و نه حیوانی شکار. او چه کار کرده بود؟ چنددقیقه بعد از گرفتن این عکس، همراه عکاس بلند می‌شوند و می‌دوند. خودش جلوتر می‌رود و عکاس، رفیقش هم پشت‌سرش. از کوچه‌ها و خیابان‌ها و بلوارها رد می‌شوند. سر یک خیابان می‌ایستند. می‌خواهند بروند آن طرف خیابان اصلی؛ آن‌طرف بیست‌متری زارع. دولا می‌شوند و با گام‌های سریع عرض خیابان را رد می‌کنند. تا نیمه‌های خیابان که می‌رسند صدای فریاد را می‌شنوند؛ «بخوابید روی زمین». و بعد سیاهی. یک‌کم نور. نور شدید. اکبر گفت «سر داوود روی پاهای من بود. پاهای من توی شکم اکبر. دستای داوود رفته بود زیر کمر من.» پیچیده بودند توی هم.
داوود داشت توی سالن راه می‌رفت. این‌قدر می‌رفت تا می‌رسید به نزدیکی‌های دیوار،‌ برمی‌گشت و راه رفته را برمی‌گشت. از کنار تخت‌ها رد می‌شد و دستش را روی نرده‌ی پایین تخت‌ها می‌کشید. می‌رفت بین فضای خالی تخت‌ها دوباره همان مسیر را برمی‌گشت. از ساختمان بیرون می‌رفت. پله‌ها را پایین می‌رفت و توی حیاط یک دور می‌زد و دوباره برمی‌گشت داخل ساختمان. از پله‌های طبقات، تا پله‌ی دوازدهم می‌رفت، دوباره پله‌ها را می‌گرفت و برمی‌گشت پایین توی سالن اصلی. وارد اطاق‌ها می‌شد و بیرون می‌آمد. «دکتر گفته. گفته باید راه بره. راه‌رفتن براش خوبه. راه که می‌ره، آروم می‌شه. مثل بقیه آدم‌ها.» این را اکبر گفت. دوتایی کنار هم لبه‌ی تخت نشسته‌ایم. لباس سفیدی پوشیده با راه‌راه‌های آبی کم‌رنگ. راه‌راه‌های افقی. راه‌راه‌هایی که روی تمام لباسش به موازات هم کشیده شده بودند و از هر دوطرف می‌رفتند و در پهلویش غیب می‌شدند و از پشت به‌هم می‌رسیدند. لباس برایش بزرگ بود. آستین‌هایش را هر یک‌ربع بیست‌دقیقه بالا می‌زد. آن‌ها دوباره پایین می‌آمدند و دوباره آن‌ها را بالا می‌زد. حرکت آستین‌ها نامحسوس بود. یک‌چیزی مثل حرکت عقربه‌های ساعت. حرکت‌شان را نمی‌فهمیدی. لیز خوردن‌شان را نمی‌دیدی. شلوارش هم سفید بود با راه‌راه‌های آبی کم‌رنگ عمودی. خط‌ها به دم‌پا می‌رسیدند. پاچه‌ی شلوارش را هم بالا زده بود. برایش بزرگ بود. از خشتکش معلوم بود. فاصله‌ی خشتک تا سطح زمین، فاصله‌ی کمی بود. به اکبر گفتم «چرا لباس‌هایت را با داوود عوض نمی‌کنی؟» لباس و شلوار داوود برایش تنگ بود. لباسش تنگ بود.آستین‌های لباس داوود بدون تا، به زور به آرنجش رسیده بود. شلوارش هم بالاتر از مچ پایش. لباس‌هایش یک‌جوری بود که دیگر شک کردم. انگار دوتایی با این لباس‌پوشیدن دارند بقیه را دست می‌اندازند.
«بلند شو برو از جلو ببین. لباس داوود با من فرق می‌کنه.» بلند شدم و سمت داوود رفتم. داوود رو به دیوار ایستاده بود و داشت تابلو را می‌دید. سرم را نزدیک کمرش کردم. اکبر راست می‌گفت. راه‌راه‌های داوود با راه‌راه‌های اکبر فرق می‌کرد. رنگ خط‌های پیراهن داوود با اکبر فرق داشت. برای داوود صورتی بودند. داوود بلندقد بود. ترکه‌ای. با شکمی تو رفته. کمی خمیده. دست‌های دراز. پاهایی درازتر. گودی زیر کتف‌هایش از زیر پیراهن تنگش معلوم بود. آخرین دکمه‌ی پیراهنش باز بود. «اون یکی رو هیچ‌موقع نمی‌بنده.»
- چرا؟
- نمی‌دونم.
لباس‌های با راه‌راه‌های آبی از آنِ مزمن‌ها بود. لباس‌های با راه‌راه‌های صورتی، برای حادها. یک اقدام ساده‌ی مدیریتی. برای آسان‌کردن کار پرستارها. برای راحتی خودِ صاحبان لباس. زیاد باهم فرق نداشتند. ظاهری که به زور معلوم بود. باید نزدیک می‌شدی تا تفاوت رنگ‌شان را متوجه شوی. اما از نظر معنوی، تفاوت دقیقاً همین‌جا بود. نه این‌که اگر آن لباس راه‌راه‌های صورتی را تنت می‌کردند، آن‌جا ماندگار بودی، نه. می‌رفتی بیرون، مانند راه‌راه آبی‌ها. می‌آمدند و می‌بردنت بیرون. اما با این‌حال، اکبر می‌گفت کم‌تر راه‌راهِ صورتی‌ای بوده که برود و برنگردد. او شروع کرد از مناسکی که هرچندوقت یک‌بار، برگزار می‌کنند، گفتن. گفت معمولاً نزدیک‌های ظهر این اتفاق می‌افتد. راه‌راه صورتی‌ای، آماده‌ی رفتن می‌شود. بقیه دورش جمع می‌شوند. «مثلن اون رو می‌بینی؟» با دست مردی را اشاره کرد که آن طرف، گوشه‌ی سالن، روی تختش خوابیده بود و کتاب می‌خواند. مرد زیرپوش حلقه‌ای به تن داشت. ملافه‌اش را تا شکمش بالا کشیده بود. اکبر گفت اسمش مسعود است. پریروز همه دورش جمع می‌شوند. با همه خداحافظی می‌کند. همه را بغل می‌کند. بقیه را می‌بوسد. سایرین با گردن کج نگاهش می‌کنند. مزمن‌ها بیش‌تر از بقیه البته. اکبر این‌جوری گفت. بعد سرود مخصوص‌شان را باهم سرمی‌دهند: «ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله، ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله، ایشالله بری و برنگردی [مکث] ایشالله». بین هرکدام هم، یک‌بار دست‌ها رو به‌هم می‌زنند. اکبر سکوت کرد. اکبر را دیدم که تکه چوب‌کبریتی را توی دهانش کرده بود. انگار یک‌چیزی لای دندان‌هایش رفته بود. گفتم «خب؟»
- هیچ‌چی. پریروز رفت، با ساکش. دیروز دوباره برگشت. با همون ساکش. رفتم بهش گفتم جانِ اکبر به زیپ ساکت دست زدی اصلاً؟ الآن هم دمغه.
داوود هم‌چنان داشت تابلوی روی دیوار را نگاه می‌کرد. تابلو،‌ یکی از همان تابلوهای معروف بود که ازش میلیاردها نسخه، در ورژن‌های مختلف وجود دارد. دشتی و درختی و خورشیدی و گاوی و زنی روستایی در جلو و خانه‌ای روستایی در چشم‌انداز. داوود یک‌ترم بالاتر از اکبر در دانشکده‌ی جندی‌شاپور اهواز، مکانیک می‌خوانده. هر دوتای‌شان بچه‌ی تهران بودند. تعطیلات وسط ترم باهم به تهران برمی‌گشتند. بعد از تعطیلی با هم به اهواز برمی‌گشتند. اکبر از «برگشتن» آخر هر دو جمله استفاده کرد. تا سال ۵۸، که دانشگاه‌ها تعطیل شد. و بعد جنگ شروع شد. دوتایی جنگیدن. باز هم دوتایی جنگیدن. یک‌خورده دیگر هم دوتایی جنگیدن. و بعد آن اتفاق خیابان بیست‌متری. سرش را انداخته بود پایین. گفت «موجی آمده و ما را بُرد.» پرسید: «ادبی بود؟» بعد گفت «خیلی این عبارتی که ساختم رو دوست دارم. همین‌جوری استفاده‌ش می‌کنم تا یادم نره.»
داوود تابلو را ول کرده بود و آمده بود لبه‌ی تختش، روبه‌روی ما نشسته بود. زل زده بود به ما. پاهایش برعکس ما که از تخت آویزان بود، روی زمین گذاشته بود؛ کامل. داوود ازدواج کرده بود. یک پسر هم حاصل این ازدواج‌شان بود. اکبر می‌گفت داوود با همسرش رابطه‌ی بسیار گرمی دارد. روزهایی که داوود این‌جاست، یعنی بیش‌تر مواقع، همسرش بهش سرمی‌زند. همسر داوود معلم است. اما با شهرام پسرش، اکبر گفت آن‌ها خیلی کم باهم حرف می‌زنند. اکبر گفت، داوود چندباری بهش گفته که شهرام، دوست‌دخترش را به خانه می‌آورد. همین او را معذب می‌کند. «پنج‌شنبه، جمعه‌ها معمولاً داوود این‌جاس. خونه‌ش نمی‌ره. البته شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه و گاهی سه‌شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها هم این‌جاس. خونه‌ش نمی‌ره.» نمی‌توانستم آن لحظه‌ای را تجسم کنم که داوود با آن تن صدای پایینش، یک‌روز می‌رود و از شهرام می‌پرسد «پسر این دختره کیه توئه؟ زنته؟ نه. شریکته؟ نه. همکارته؟ نه، چیه توئه؟» شهرام هم برمی‌گردد و به پدرش می‌گوید «هیچ‌چیم. فقط باهم خوبیم.» اکبر می‌گفت داوود به مدت سه‌روز هر چنددقیقه یک‌بار درحالی‌که زانوهایش را می‌مالیده بهش می‌گفته «باهم خوبن. عجیبه.»
من و اکبر بلند شدیم تا برویم پشت ساختمان. داوود هنوز همان‌جایی که نشسته بود، بود. داشت به جای خالی ما که دیگر نبودیم، نگاه می‌کرد. «می‌آد. داره نفس می‌گیره. می‌آد. بریم.» پشت ساختمان مکانی‌ست برای برخی از چیزها. برای بعضی از اسباب و وسیله‌ها و تیروتخته‌هایی هم‌چون میز و کمدهای بدردنخور. زیرپوش‌های پاره. تک‌لنگه‌های کفش. جوراب‌های بی‌جفتِ کرم و مشکی. پلاستیک‌های سیاه‌رنگ و چندچیز که تشخیص هویت‌شان دشوار است. مانند هر پشت ساختمان دیگری. مکانی است برای بعضی از افراد، مثلن اکبر و داوود. پشت ساختمان درواقع یک فضای خالی است، تنگ است، که بین تنه‌ی اصلی ساختمان و دیوار قرار دارد. کف آن‌جا آب جمع می‌شود. لجن می‌شود. بوی بدی آن‌جا وجود دارد. بوی ادرار مانده. آن‌جا ته مسیر بوی یاس‌هایی که در حیاط کاشته‌اند هم هست. ته مسیر هر بویی. شیب ساختمان،‌ به سمت آن‌جاست. اکبر می‌گفت اگر یک تکه کاغذ یا یک پر را از در ورودی، توی حیاط رها کنی، آن چیز، روی هوا حرکت می‌کند و می‌رسد به این‌جا. جریان هوا به این سمت است. گفت این قضیه را آزمایش کرده‌اند. بهش سیگار تعارف می‌کنم. یکی از پاکت برمی‌دارد. پیراهنش را بالا می‌زند. می‌بینم بالای شلوارش را هم به داخل تا زده. تای آن را آرام باز می‌کند. کبریتی را آن‌جا جاساز کرده. «گیر می‌دن.» سیگارش را روشن می‌کند و دودش را بالا می‌دهد. داوود در پشتی ساختمان را باز کرد و آمد پشت سرمان که روی سکو نشسته‌ایم، ایستاد. بهش می‌گویم «سیگار می‌خوای؟»
- «بدم نمی‌آد. لطف می‌کنی.» یک نخ سیگار از پاکت درمی‌آورم و برایش روشن می‌کنم. دولا می‌شود و از دستم می‌گیرد و پکی بهش می‌زند و بعد سیگار را برانداز می‌کند.
- چیه؟
- کنت چهار.
- بد نیست. گلو رو نمی‌زنه.
اکبر بهم گفت که فقط به‌خاطر داوود به این‌جا سر می‌زند. هفته‌ای چندشب می‌آید و این‌جا می‌ماند و دوباره به خانه‌اش توی تیردوقلو، میدان خراسان برمی‌گردد. اکبر نتوانست لیسانسش را بگیرد. یعنی نشد به دانشگاه برگردد. یعنی نمی‌توانست. مخصوصاً سال‌های اول بعد از جنگ. الآن پنجاه‌وهشت سالش است. برایم از کارش در مغازه‌ی کانال‌سازی کولر گفت. برایم تعریف می‌کرد که چگونه ورق‌های آلومینیوم را برش می‌دهند. بعد چهار طرف ورق را صاف می‌کنند و دو طرف ورق را به‌هم جوش می‌دهند. تا بشود این. به کانال کولری که روی پشت‌بام ساختمانی آن طرف خیابان بود، اشاره کرد. اکبر ازدواج نکرده. پدرش بعد از جنگ فوت کرده و با مادر پیرش زندگی می‌کند. اکبر وقتی می‌ایستد، کله‌اش به جناق سینه‌ی داوود می‌رسد. قدش این‌قدر است. توپر است. دست‌های گوشتالویی دارد. شکم دارد. البته گفت قبل‌ها این‌جوری نبوده. این‌قدر که توی تخت‌خواب مانده هیکلش از فرم درآمده و به فرم دیگری تبدیل شده. بهم گفت «می‌خوام بسازمش.»
داوود پشت سر ما راه می‌رفت. در یک‌جای چندقدمی، می‌رفت و می‌آمد. هرچندوقت یک‌بار، وقتی بالای سر ما می‌رسید، مکث می‌کرد و ما را نگاه می‌کرد و دوباره راه می‌افتاد. «داوود یه سیگار دیگه می‌خوای؟» اکبر بهش گفت.
- بدم نمی‌آد.
پاکت سیگار را گذاشته بودم بین خودم و اکبر. اکبر دو نخ از توش درآورد و گذاشت روی لبش. دوتاش را با هم روشن کرد. یکی‌ش رو به داوود داد. اکبر گفت «همیشه به این می‌گم داوود تو چه‌جوری این‌قدر حالیت می‌شه اما خودت این‌قدر بدبختی؟» اکبر خندید. داوود ایستاده بود و داشت سیگار توی دستش را نگاه می‌کرد. بعد گفت «دودش کمه.»
وسط دست‌شویی وسیعی ایستاده بودم. یک ردیف حمام‌ها بود. اطاقک‌های کوچک که درهایش از بالا و پایین، تا سقف و کف، فاصله‌ای داشت. در یکی از حمام‌ها را باز کردم. میله‌ی دوش از وسط‌های دیوار رو به بالا رشد کرده بود و چسبیده به دیوار بالا رفته بود. چاهی هم درست وسط کف حمام بود. یک‌ردیف هم توالت‌ها بود. در وسط، کاسه‌ی توالت. یک ردیف هم سرویس‌های دست‌شویی بود. آیینه‌ای بزرگی سرتاسر دیوار بالای دست‌شویی‌ها را پوشانده بود. درِ کمدِ فلزی‌ای را که به دیوار کنار ردیف دست‌شویی‌ها تکیه داده بودند، باز کردم. روی لبه‌ی هرطبقه، برچسبی چسبانده بودند و رویش اسم کسی بود. هر طبقه برای کسی بود. وسایل شخصی‌اش. تیغ ریش‌تراشی. مسواک. خمیردندان. حوله. شامپو. صابون. شانه. قیچی. چندتایی هم ماشین ریش‌تراشی. 
دست‌وصورتم را شستم و بیرون آمدم. از سالن‌ها و اطاق‌ها رد شدم. ارواح و اشباحی را می‌دیدم. صدای‌شان را می‌شنیدم. آدم‌هایی را می‌دیدم که نفس می‌کشیدند اما زنده نبودند. مرده‌هایی را می‌دیدم که نفس می‌کشیدند. توی تخت‌های‌شان خوابیده بودند. نشسته بودند. بعضی‌شان می‌خندیدند. بعضی‌شان در سکوت بودند. حسین و محمدرضا روی یک تخت نشسته بودند و با صدای کم باهم حرف می‌زدند. مسعود را دیدم که به پهلو خوابیده بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و داشت با نخ کنار بالشش که بیرون زده بود ور می‌رفت. همه‌ی این‌ها زیر نور کم‌جان دوسه‌تا مهتابی در پایان یک‌روز، اتفاق می‌افتاد. دم در ساختمان، بالای پله‌هایی که به حیاط می‌رسیدند، اکبر ایستاده بود. با همان لباس‌های نااندازه‌اش. آستین‌هایش مچ و انگشتانش را پوشانده بودند. حوصله‌ی بالازدن‌شان دیگر نداشت لابد. آدرسش را گرفتم. ازم خواست هروقت می‌خواستم کانال کولرم را عوض کنم پیشش بروم. بهش گفتم مگر آدم هرچندوقت یک‌بار کانال کولرش را عوض می‌کند. سکوت کرد. بهش گفتم کولر خانه‌ی من کانال ندارد. مستقیم است. از حرفم تعجب کرد. ازش خداحافظی کردم. از راهی که بین باغچه‌ها باز کرده بودند گذشتم. داوود را دیدم که داشت آن‌طرف‌تر، توی مسیر موازی، بین باغچه‌ها راه می‌رفت.

دوشنبه

ابقا

پنهان شدن. این چیزی‌ست که دلیل کمای سه روزه‌ام می‌دانم. سه روز در اغما بودم و بعد از آن دوباره بلند شدم. اما خب بعد از آن خیلی چیزها تغییر کرده بود. سال‌های سال، گاهی خودم را به آن سه روز و روزهای قبل و بعدش ارجاع می‌دهم.

همه‌چیز از نایستادنم شروع شد. نمی‌توانستم روی پایم بایستم. چند ساعت خوب بودم اما به یک‌باره روی زمین می‌افتادم. سردرد می‌گرفتم. قلبم از جا کنده می‌شد. به نفس‌نفس می‌افتادم. آن‌قدر که حالت تهوع بهم دست می‌داد. بالا می‌آوردم. چیزی نمی‌شنیدم. چیزی نمی‌دیدم. سیاهی بود. فلج می‌شدم. بی‌هوش می‌شدم. بعد نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت و چند روز بعد بیدار می‌شدم. دوباره روی پا می‌ایستادم تا دفعه‌ی بعدی. در یکی از همان غش‌کردن‌ها، مادرم را که همیشه مثل سایه تعقیبم می‌کرد، دیدم که سریع خودش را به بالای سرم رساند. بعد آن تصویر راه‌روی طولانی که در ذهنم مانده. بغل مادرم بودم. و بعد، ته آن سالن که من را روی میزی گذاشتند. صدای مادرم را می‌شنیدم که داشت توضیحاتی به چند دکتر زن و مرد که دورش را گرفته بودند می‌داد. نمی‌توانستم خوب ببینمش. نمی‌توانستم بلند شوم. نمی‌توانستم بنشینم. نمی‌توانستم گردنم را بلند کنم. یا کجش کنم. تنها کاری که کردم داد زدن بود. همین کار را کردم. «من چیزیم نیست. خوب می‌شم.» با تمام زورم خودم را به پهلو خواباندم. مادرم را دیدم که پشتش را به آن آدم‌ها کرد و گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفت و از توی کیفش کاغذهایی درآورد. آن چهارپنج‌نفر حالا روی آن برگه‌ها خم شده بودند. صدای‌شان را نمی‌شنیدم. فقط چیزی که یادم هست چهره‌ی وحشت‌زده‌ی مادرم بود. آن کسی که برگه‌ها دستش بود سمتم آمد. بقیه هم دنبالش. وحشت کرده بودم. هلم داد و دوباره به کمر خوابیدم. لباسم را بالا زد. گوشی‌اش را روی شکمم، و بعد قفسه‌ی سینه‌ام گذاشت. دستگاه فشارسنج را روی بازویم بست. نشاندنم. یکی دیگرشان دستش را پشتم گذاشت. آن دکتر اصلیِ گوشی‌اش را روی کمرم گذاشت. بعد ولم کردند. همان‌طوری که آمدند از اطاق بیرون رفتند و مادرم هم پشت‌سرشان. کلافه شده بودم. از دیدن چهره‌ی غم‌گین و هراسان مادرم عصبانی شده بودم. مامان داشت دیگر گریه می‌کرد. 
توی یک تخت عظیم و عمیق خوابیده بودم. میله‌هایی بلند دو طرف تخت بود. لباسی گشاد تنم کرده بودند. توی دهانم لوله‌ای گذاشته بودند. چند سیم هم روی دست‌ها و روی شکمم چسبانده بودند که نهایتاً به دستگاهی وصل می‌شد. یک سُرُم هم به دستم وصل کرده بودند. هر کسی که به بالای سرم می‌آمد درباره‌ی چیستی این وسائل و چرایی اتصال‌شان به خودم حرف می‌زدم. اما آن‌ها جواب من را نمی‌دادند. روزها به کندی می‌گذشت و شب‌ها کندتر. بعضی روزها من را به طبقات پایین‌تر از آن‌جایی که بودم می‌بردند. داخل آن تخت عمیق خوابیده بودم و سقف را نگاه می‌کردم. با سرعت از زیر مهتابی‌ها عبور می‌کردم؛ عبور می‌کردیم؛ من و آن‌هایی که آن بشکه را هل می‌دادند. ازم خون می‌گرفتند. زیر دستگاه‌های بزرگی می‌رفتم و نور شدیدی به اندامم، به کله‌ام می‌انداختند و دوباره آن مسیر را برمی‌گشتم؛ برمی‌گشتیم. بعد از برگشتن، بی‌حال‌تر می‌شدم. نایی برایم نمی‌ماند. حتا توان بلند کردن دستم را نداشتم. پایم را نمی‌توانستم تکان بدهم. سرم را نمی‌توانستم تکان بدهم. مطلقاً هیچ‌کاری ازم برنمی‌آمد. شب‌ها وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کردند از خودم بدم می‌آمد. چه جانور بی‌فایده‌ای شدم. بدردنخور.
هفته‌ی سوم بود که سفرم را آغاز کردم. سفر به مغاک. خیلی‌ها می‌گویند اسمش را باید بگذاری مکاشفه. اما من همان اسم پنهان شدن را می‌پسندم. یک چیزی مثل ژن که از پدرم بهم ارث رسیده بود. بعد از هفته‌ی اول،‌ پدرم را از لای نرده‌ها دیدم که دارد از دور به سمت‌مان می‌آید. لباس چهارخانه‌اش را پوشیده بود. آن لباس نشانه‌ی خوبی بود. و نشانه‌ی بد، آن لباس خاکی‌رنگش بود. که هر موقع آن تنش بود یعنی خب خدانگهدار تا بعد. می‌رفت و بعد از مدت‌ها می‌آمد. برمی‌گشت. «خب چه خبر؟» معمولاً جوابش را نمی‌دادم. پدرم بالای سرم رسید. با آن پوتین‌ها و شلوار سبزرنگش. رویم دولّا شد. کف دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت. پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت. «چیزی نشده. من خوبم. خوب می‌شم.» چیزی نگفت. نوک دماغش به نوک دماغم می‌خورد. ریش‌هایش توی پوست صورتم می‌رفت. بعد پدرم صاف شد و مامان را بوسید. با هم بیرون از اطاق رفتند و تنهایم گذاشتند. 
شب بعد فرارسید. من دیگر بیدار نشدم. یعنی بیدار بودم اما نبودم. کُما. بهترین واژه خودش است. در اغما بودم. در بی‌حسی، بی‌هوشی؛ غش.
آن شب خودم را دیدم که دارم روی آن تخت، همان بشکه‌ی عمیق فرو می‌روم. آدم‌های سفیدپوش یکی‌یکی سر می‌رسیدند. صداها را طوری دیگر می‌شنیدم. آدم‌ها را محو می‌دیدم بعد به یک‌باره واضح می‌شدند و دوباره محو می‌شدند. سرعت همه‌چیز کم شده بود. مامان را دیدم که بالای سرم ایستاده و به سروصورت خودش می‌زند. دستم را دراز کردم که روی صورتش بکشم اما دستم بهش نمی‌رسید. دستش را دراز کرد و روی صورتم گذاشت. روی پیشانی‌ام گذاشت. احساس خوبی بهم دست داد. کله‌م داغ شده بود. داشتم می‌سوختم. اما دست‌های مامان سرد بود. مثل همیشه. فقط این را می‌دانستم که یک اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. اما برای تفسیرش احتیاج به گذران زمان داشتم. من را دوباره به یکی از همان اطاق‌های طبقات پایین بردند. نورهای شدیدی روی صورتم تابیدند. بعد آدم‌هایی که دوروبرم ایستاده بودند چیزهای نوک‌تیزی به سرم فرو کردند. درد؟ احساسش می‌کردم اما ذهنم جای دیگری بود. توی آن اطاق و آن وسائل عجیب و غریب و آن تیغ‌ها و سوزن‌ها نبود. صبح که شد چیزهایی را شروع به دیدن کردم که نمی‌توانستم تفسیرشان کنم. شنوایی گوش‌هایم چندبرابر شده بود. توان بینایی‌ام نیز. یک ابرمرد شده بودم. یک انسان بی‌نقص. قوی، هوشیار. اما خب شُل و ول. در سالن‌ها و راه‌روهایی پیچ‌درپیچ آن‌جا، در طبقات آن ساختمان سیر می‌کردم. همه‌ی اتفاقات را به دقت می‌دیدم. انگار بی‌وزن شده بودم. مردی را دیدم که روی زمین، به دیوار تکیه داده بود و سرش را بین پاهایش پنهان کرده بود. زنی را دیدم که دو تا عصا زیر بغلش داشت و مردی او را در آغوش گرفته بود اما دست زن بند عصا بود و نمی‌توانست دست‌هایش را بین کمر مرد قلاب کند. بچه‌هایی را دیدم که در حیاط دنبال هم می‌کردند و می‌خندیدند. مانکن زنی را لخت در اطاقی دیدم. مانکن زیبایی بود. داشتم عاشقش می‌شدم. اسلکت مردی را آن طرف‌تر دیدم. به عشق این دو به‌هم، و حتا به وجود مرد دیگری بین آن‌ها و مثلث عشقی که آن‌ها با هم می‌ساختند فکر کردم. در نمازخانه مرد میان‌سالی را دیدم که روی جانماز افتاده بود. خوابش برده بود. آدم‌هایی را دیدم پاشکسته، دست‌شکسته، سرشکسته، لاجون و بدبخت. آدم‌هایی را دیدم که همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و با دربازکن‌ها کمپوت‌ها را با لبی خندان باز می‌کردند. پرستارانِ زشت‌سیمایی را می‌دیدم که لباس‌های شبیه‌هم پوشیده بودند و سریع از این‌ور به آن‌ور می‌رفتند. من تمام این‌ها را می‌دیدم. می‌شنیدم. به همه‌چیز نگاه می‌کردم. سه‌روز در کما بودم. در دنیای بیرون، سروصورتم را می‌شستند. با لوله بهم غذا می‌دادند. با تمام وجود احساسش می‌کردم که غذا دارد پایین می‌رود. و پایین‌تر می‌رود. مثانه و معده‌ام را خالی می‌کردند. اما کسی صدایم را نمی‌شنید. دیگر حرفی هم نمی‌زدم. شب‌ها، تمام آن شب‌ها، مامان بالای سرم نشسته بود. پدرم بیرون، دم در. مامان قرآن می‌خواند. یک شب در آن حال ضعف و ناتوانی، صدای دایی‌رضا را شنیدم. با همان لباس روحانی‌اش، روی زمین، چهارزانو، بدون عبا، با عمامه‌اش کنار تختم نشسته بود و می‌خواند:
«إِذ قالَ اللّهُ يا عيسى ابن مریم اذكُرْ نعمتي علَيكَ وعلى والدَتِكَ إِذ أَيَّدتكَ بِروحِ الْقدسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ في المهدِ وكهلًا وإذ عَلّمتكَ الكتابَ والْحِكمَة والتورَاة والإِنجيلَ وإذ تخلقُ من الطّينِ كهيئةِ الطّيْرِ بِإِذني فتنفخُ فِيهَا فتكونُ طَيْرًا بإِذْنِي وَتُبْرِئُ الأكمهَ والأبرصَ بإِذْني وإِذ تخرِجُ الْمَوتَى بإِذنِي وإِذ كَففتُ بني إِسرائيلَ عنكَ إِذ جئتهُمْ بِالبَيِنَاتِ فقالَ الذينَ كفراْ منْهُمْ إِنْ هذا إِلا سِحْرٌ مُبِينٌ»

یاد كن هنگامی را كه خدا فرمود ای‌عيسى، پسر مريم، نعمت مرا بر خود و بر مادرت به یاد آور آن‌گاه كه تو را به روح‌القدس تأييد كردم كه در گهواره به اعجاز، و در میان‌سالى به وحى، با مردم سخن گفتى و آن‌گاه كه تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموختم و آن‌گاه كه به اذن من از گِل به شكل پرنده می‌ساختى پس در آن می‌دميدى و به اذن من پرنده‌اى می‌شد و كور مادرزاد و پیس را به اذن من شفا می‌دادى و آن‌گاه كه مردگان را به اذن من زنده از قبر بيرون می‌آوردى و آن‌گاه كه آسيب بنی‌اسرائيل را هنگامى كه براى آنان حجت‌هاى آشكار آورده بودى از تو بازداشتم پس كسانى از آنان كه كافر شده بودند گفتند اين‌ها چيزى جز افسونى آشكار نيست.

تک‌تک جملات این آیه را خوب یادم مانده. با این‌که تقریباً فلج شده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم،‌ اما تمام اندامم از صدای دایی به لرزه افتاده بود. یک لرزه‌ی درونی. احساسش می‌کردم. صدا و آن آیه را به خوبی به یاد می‌آورم. جذبش کرده بودم. اولش خوب بود اما از وسط‌های آیه به بعد ترسیدم. مثل یک‌جور تهدید بود.
پس از سه‌روز، عصر، در یک عصرِ یک روز معمولی، چشم‌هایم را باز کردم. بیناییم برگشت. هوشیاریم برگشت. تنها صدایی هم که می‌شنیدم، صدای مادرم بود.
بیدار شدم. می‌توانستم دست‌هایم را تکان بدهم، پاهایم را تکان بدهم، کله‌ام را تکان بدهم. می‌توانستم پلک بزنم. دکترها امیدی نداشتند. همان شب اول به مادرم گفته بودند که کار او، یعنی من دیگر تمام شده. آن‌ها گفته بودند خون به اندام این، یعنی من نمی‌رسد. من چیزهایی از انعقاد درون‌رگی شنیدم. لخته‌شدن خون در مغز. بافت‌های مغزم متورم شده بودند، رگ‌هایم جایی داخل جمجمه‌ام فشار می‌آوردند. شنیدم که کاهش سطح هوشیاری‌ام، آن وضعیت غیرطبیعی اندامم، تشنج‌هایم، همه به خاطر عفونت مغزی‌ام بود. مننژیت. روزهای بعدش یک‌سری اصطلاحات تخصصی هم شنیدم؛ التهاب مغز، عروق خونی، لخته‌های خونی در رگ‌ها، آنسفالیت، واسکولیتیس مغزی، ترومبوز سیاه‌رگی مغزی و چندتای دیگر که همه‌شان به کلمه‌ی مغز ختم می‌شد. خلاصه‌اش این بود: مغزم داغان شده بود. شانس آوردم. ابقا شده بودم.
پس از چهل روز از بیمارستان بیرون زدم. هنوز شل و ول بودم. لاغر. بدبخت. در وضعیتی نکبت‌بار. دو هفته‌ی بعد سرکلاس، پشت نیم‌کت نشسته بودم. تا مدت‌ها خودم را توی آینه‌ی دست‌شویی نگاه نمی‌کردم. می‌ترسیدم. می‌دانستم چه منظره‌ی دل‌خراشی منتظرم هست.