پنجشنبه

نیازمندی‌ها

۱
اردیبهشت‌ماه بود توی نیازمندی‌های همشهری توی یک باکس کوچک نوشته شده بود: «به سمت موفقیت یورش ببرید». اون تکه از نیازمندی‌ها را بریدم و زدم بالای میز کارم، تا هر روز، تا هر روز این سال، ببینمش و بدوم و برسم به آن‌جا. امروز عصر دیدم کاغذ آن‌جایی که باشد نیست چون افتاده بود پشت میز. جنس کاغذ نیازمندی‌های همشهری یک‌جوری‌ست که انگار برای پنج‌سال پیش است، از پشت میز که کاغذ را درآوردم سنش از این هم بیش‌تر می‌خورد.  شک کردم که این کاغذ را اردیبهشت از نیازمندی‌های کنده باشم، شک کردم که امسال این کار را کرده باشم و شک کردم که اصلاً من این کار را کرده باشم.

۲
آدم‌های زیادی تو انتظار له شده‌اند. انتظار آدم را داغان و ویران می‌کند. من از این ویرانی‌ها زیاد دیدم. ما یک همسایه‌ای داشتیم دو سه تا خانه آن‌طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد و اسمش سمیه بود. سمیه را می‌توان یکی از قربانی‌های انتظار دانست در زمانی که مردان در جبهه بودند و زنان در کوچه‌ها بودند. سمیه عصری در همان روزها آمد توی محله‌ی ما. او با مادرم رفت‌وآمد می‌کرد. نمی‌دانم مادرم توی او چه چیزی را دیده بود یا سمیه در مادرم چه چیزی را دیده بود که با هم جور شدند. بیش‌تر وقت‌ها از مدرسه که می‌آمدم سمیه توی خانه‌ی ما بود و سلام بهم می‌داد و من هم سلامی می‌دادم که خودم هم صدایم را نمی‌شنیدم. تا آن روزی که سمیه دم در خانه‌مان آمد و از مادرم خداحافظی کرد و من دیگر ندیدمش، یک بار هم نشد او را در لباسی ببینم به‌غیر از سورمه‌ای. مانتو یا پیراهن سورمه‌ای، جوراب سورمه‌ای، روسری سورمه‌ای. گردن سمیه و آن‌جایی که جناق سینه است توی آن همه سورمه‌ای، بخوبی دیده می‌شد. این را هم بگویم که او را همیشه بی‌آرایش دیدم، هیچ بزکی نداشت و لب‌هایش رنگ طبیعی خودشان را داشتند و اما چشم‌هایش بیش‌تر سرخ بود. می‌توانم بگویم صورتش در مجموع غمگین بود. موهایش قهوه‌ای سوخته بود و صاف بود و معمولاً آن‌ها دور از پیشانی‌اش می‌ایستادند و جای انگشت‌هاش توش پیدا بود و نشان می‌داد اصلاً توجهی به موهایش ندارد. چندباری هم در خانه‌مان وقتی داشت با مادرم حرف می‌زد می‌دیدم که چطور دستش را لای موهایش می‌برد و آن‌ها را به عقب می‌کشد؛ با یک جور چابکی همان‌جور که تمامی زن‌ها بلندند. موهایش را به عقب می‌کشید و برایم معلوم نبود که چطور برخلاف همه‌ی قوانین علمی ثابت‌شده تا آن‌زمان، موها آن پشت سرش، جای‌شان ثابت می‌ماند. سمیه یک منتظر بود. منتظر شوهرش مسعود که جزو مجاهدین خلق بود و خیال می‌کرد مسعود توی زندان است در حالی که به او گفته بودند مسعود اعدام شده است اما سمیه در باورش نبود و به مادرم گفته بود باور نمی‌کند و می‌گفت خانواده‌های دیگری هم بوده‌اند که به‌شان گفتند شوهرتون، بچه‌تون کشته شده اما بعد از سال‌ها از زندان آزاد شده‌اند. سمیه می‌گفت قضیه‌ی مسعود هم این‌جوری‌ست و برای اثبات حرفش نامه‌ای را نشان می‌داد با دست‌خط مسعود که از زندان نوشته بود و این‌که به زودی مشکلش حل می‌شود. سند خوبی بود اما تنها یک اشکال داشت: نامه بدون تاریخ بود. وقتی سمیه را دیدم، سه چهار سالی می‌شد که او بیش‌تر روزهای هفته را دنبال مسعود، برای ملاقات و دیدنش و خبری از او گرفتن می‌رفته و می‌آمده. آن سال‌ها توی بیش‌تر کوچه‌ها و خیابان‌ها مناسک جمعی برگزار می‌شد به این صورت که ریسه‌های چراغ را به تیرک‌های برق تو کوچه‌ها وصل می‌کردند و روشن می‌کردند و همسایه‌ها شیرینی پخش می‌کردند. در همان حین هم جنازه‌هایی آورده می‌شد. سهم هر کوچه دست‌کم یک جنازه بود که از سر خیابان می‌چرخید و وارد کوچه می‌شد. جنازه‌ها تقریباً با ارتفاع دو متر از زمین، روی دست دوست و برادر و خواهر و پدر و مادر، عبور می‌کردند. مردم در این مناسک به‌هم لبخند می‌زدند و تبریک می‌گفتند و در حالی که انگار برای پایان دوره‌ی انتظار شاد بودند، گریه هم می‌کردند. سمیه هم در این مناسک شرکت می‌کرد اما توی جمع نمی‌آمد و به همان در پیش‌شده‌ی خانه‌اش تکیه می‌داد و نگاه می‌کرد. بعد، مدت‌ها گذشت تا این‌که سرانجام انتظار دست از سر سمیه برداشت. به او اطلاع دادند که مسعود را کجا دفن کردند. آن روز، روز بی‌اعتباری آن نامه‌ی بی‌تاریخ هم بود، چون به سمیه گفتند این نامه را مسعود یک سال قبل از اعدام نوشته و یک سال بعد از اعدام به دست سمیه داده‌اند. فکر می‌کنم مادرم دلداری‌دادن را خوب بلد است. او خیلی سمیه را دل‌داری داد دلیلش هم فکر می‌کنم این بود که خود مادرم هم یکی از قربانی‌های انتظار بود. توی یکی از آن شب‌ها که سمیه به خانه‌مان آمده بود، سمیه وسط گریه‌ها و شیون‌هایش، صورت او را دیدم که یک لحظه گویی خندید. یک لحظه بود، چند ثانیه بود و به جایی خیره شده بود. یک لحظه‌ی زودگذر تو بهشت خاطراتش را مسعود سیر کرد. پیش خودم فکر می‌کردم فکر آدمیزاد به چه سرعتی می‌تواند پرواز کند؟
انتظار قربانی‌هایش را انتخاب می‌کند. انتظار بارها قربانی‌هایش را می‌کشد و زنده می‌کند و باز می‌کشد.

۳
او آن‌طرف نشسته بود. توی مانیتور بود و این برای خیلی وقت پیش بود و توی یکی از همین ماه‌ها بود چون یادم مانده که از روی بخاری کتری را برداشتم و برای خودم چایی ریختم. با این‌که آن شب سرعت خیلی خوب بود اما سکوت‌مان گرفته بود و حرف‌مان نمی‌آمد و در عذاب بودم. فکر می‌کنم او هم در عذاب بود. داشتیم همین‌طور که عذاب می‌کشیدیم خنده‌مان گرفت. بی‌دلیل شروع کردیم به خندیدن و خیلی خندیدیم. بعد آن خنده آرام‌آرام تبدیل شد به گریه. نمی‌دانم آیا برای این لحظه اسمی انتخاب شده؟ اسمی دارد این گردش؟ این چرخش؟ دوتایی خیلی گریه کردیم آن شب؛ سخت و حسابی. خط چشمش ریخته بود روی صورتش و خیلی زشت شده بود و چشمانش قرمز شده بود. این چیزی بود که قبل از قطع‌شدن دیدم.

۴
چند روز پیش به مادرم گفتم در جست‌وجوی فرمول جدیدی برای خوشبختی‌ام تا بتوانم آن چیزی را حفظ کنم که در حال از دست‌دادنش هستم. فکر می‌کنم با به دست آوردن این فرمول بتوانم به تمام آرزوهایم برسم چون من می‌خواهم به تمام آرزوهایم برسم. من می‌دانم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی دارد. این را هم می‌دانم هر سال که می‌گذرد کار از این هم وخیم‌تر می‌شود اما باز هم می‌خواهم ادامه بدهم. بعضی موقع‌ها اطمینان دارم دیگر وقتی برایم باقی نمانده است اما می‌خواهم باز هم ادامه بدهم. مثل آن‌جایی که بتمن، نه، بروس وین در آن زندان زیرزمینی در حبس است و او تلاش می‌کند و تلاش می‌کند و تلاش می‌کند تا از آن دیواره‌ی عظیم در آن ناکجازندان رها شود. می‌آید زیر آن دیواره‌ی عظیم می‌ایستد که شبیه تونلی عمودی است و ته‌ش نور است و روشنایی است. و بعد در آن تلاش نهایی که آرام‌آرام تنه‌ی دیوار را در آغوش می‌گیرد و بالا می‌رود و به آن چیزی می‌رسد که در انجیل از زبان یهوه می‌خوانم «پاداشی عظیم». من می‌خواهم به تمام آرزوهایم برسم.

۵
توی «هشت نفرت‌انگیز»، جودی برمی‌گردد و به دارودسته‌اش می‌گوید «کاری که ما این‌جا می‌کنیم صبر کردنه.» آن بیرون، دشت را سراسر برف گرفته. پیش از بهار است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر